حق شاد نبودن

در یادداشت “کریسمسی دیگر، بهانه‌ای دیگر برای شادمانی” پرانتزی بود که احساس می‌کنم باید باز شود. آن یادداشت در این باره بود که نیاز به شادمانی خاصیت بشر است. مردم می‌خواهند هر از گاهی، تنها خوش باشند. و توی پرانتز: (بیشترِ مردم. در اینجا هم حق اقلیت محفوظ است). این پرانتز از این احساس می‌آمد که مبادا از اینکه بیشتر مردم چنین میلی دارند، چنین نتیجه‌گیری کنیم که همه موظفند شاد باشند، یا در مناسبت‌های بخصوصی حتماً شاد باشند، یا اساساً شادی احساس و وضعیت روحی مطلوبتری یا فضیلتی است.
واقعیت این است که دلایل برای ناشاد بودن آن قدر زیاد است، که مشکل بتوان بحث کرد که آن‌ها که ناشادند نادانند. این دلایل هم در زندگی روزمره ما هستند و هم در یک بُعد فلسفی، وقتی وضعیت بشر را در این کهکشان مورد توجه قرار می‌دهیم، وجود دارند. در این باره نویسندگان بزرگ و فیلسوفان ــ از شوپنهاور بگیر تا کافکا و هدایت ــ بسیار نوشته‌اند و با وجود بی‌عدالتی و فقر و گرسنگی و جنگ‌ و تبعیضی که جهان را گرفته و پایانی هم برایش به خیال نمی‌آید، نیازی به درازگویی درباره فقدان خوشبینی درباره آینده جهان وجود ندارد. شهید بلخی، شاعر همعصر رودکی، شادمانی را با بی‌خردی برابر دانسته است: خردمندی نیابی شادمانه. همچنین گفته شده است که آدم‌های افسرده آدم‌های واقع‌بین‌تری هستند و برای اینکه بتوان در این زندگی شاد بود، باید متوهم بود. اکثریت آدم‌ها وضعیتِ متوهم خود را به عنوان سلامت تعریف می‌کنند و وضعیت کسانی را که واقع‌بین‌ هستند و نمی‌توانند مانند آن‌ها بیهوده خوش باشند، بیماری می‌دانند. “ملانکولیا”، فیلم اخیر لارس فون تریه، درباره همین موضوع است. قهرمان زن این فیلم چون آگاه است افسرده است.
در سال‌های اخیر آمارهای گوناگونی منتشر می‌شود که مردم فلان کشور شادترین مردم دنیا هستند و مردم بهمان کشور ناشادترین. نمی‌دانم مرجع این آمارها و شیوه محاسبه میزان شاد بودن کجاست. امّا نزد ایرانیان (دست کم طبقه متوسط شهری) این احساس که ایرانی‌ها شاد نیستند رواج دارد. این احساس به هر حال نشان دهنده یک نوع ارضانشده‌گی و احساس عدم شادی است، هرچند مناسبت‌های شاد و عیدها و مهمانی‌ها و عروسی‌ها در میان ما کم نیستند. و به تبع آن اسباب طرب مانند قنادی‌ها و گلفروشی‌ها و برنامه‌ریزان عروسی و جشن تولد. به نظر می‌آید این احساس واکنشی است به تلاشی از سوی حکومت برای تخطئه شکل‌های خاصی از شادی و مناسبت‌هایی مانند نوروز و چهارشنبه سوری و کنسرت‌ها و اجتماعات جمعی مشابه.
تلاش برای تحمیل شادی یا اندوه تنها از سوی حکومت اتفاق نمی‌افتد، بلکه می‌تواند از سوی فرهنگ عمومی جامعه نیز باشد. در احساس کمبود شادی ای که گفتیم، تلویحاً ارزشگذاری‌ای وجود دارد که گویی اندوهگین بودن مذموم است. می‌دانیم که فشار روانیِ ارزشگذاری‌های فرهنگی کمتر از اهرم‌های تشکیلاتی و قانونی حکومتی نیست (قتل‌های ناموسی تحت تاثیر همین گونه فشارهای اجتماعی و ارزشگذاری‌های فرهنگی اتفاق می‌افتند). آن پرانتز محصول این نگرانی تا اندازه‌ای شخصی بود که مبادا آن نوشته چنین تعبیر شود که شادمانی ذاتاً واقع‌بینانه‌تر و درست‌تر است و افراد ناشاد را باید تحت فشار گذاشت (یا تشویق کرد) که حتماً شاد باشند. در ثانی رابطه مستقیمی هم بین شادی ظاهری (از جمله چهره خندان) و شادی به معنای احساس رضایت درونی وجود ندارد. گونه‌ای اندوه ملیح آمیخته با یک حس رضایت درونی وجود دارد که نامش را جز احساس شادمانی درونی نمی‌توان گذاشت. و بخش قابل توجهی از موسیقی ایرانی احساس حزن عمیقی است با یک شادی درونی ژرف.
هاینریش بُل قصه‌ای دارد به نام “چهره غمگین من” (در کتاب “نمونه‌هایی از داستان‌های کوتاه آلمانی” به ترجمه تورج رهنما، نشر چشمه)، که در آن مردی را به خاطر اینکه چهره غمگینی دارد دستگیر می‌کنند چون برابر قانون همه شهروندان باید خوشبخت باشند و چهره‌ای شاد داشته باشند. و این گوشه‌ای از روایت این مرد است:
“… با وجود غمی که در دل داشتم، باز احساس خوشبختی می‌کردم. ایستادن در بندر، دست کردن در جیب‌ها، تماشای پرنده‌های دریایی و سرشار شدن از اندوه ــ این‌ها همه دلپذیر بود. … امّا ناگهان دستی آمرانه روی شانه‌ام قرار گرفت”.
و این گفت‌وگوی بین او و پاسبان بعد از دستگیری است:
” پاسبان: طبق قانون شما مجبورید که احساس خوشبختی کنید.
صدایم را بلند کردم: امّا من که احساس خوشبختی می‌کنم.
سرش را تکان داد: پس آن قیافه غمگین چه …؟”

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *