قصه ای از ساکی درباره شب کریسمس

شب کریسمس برتیهکتور هیو مونرو (ساکی) شب کریسمس بود، و محفل خانوادگی عالی جناب لوک استِفینک با دوستی و شادمانی بی‌دلیلی که چنین مناسبتی اقتضا می‌کرد، افروخته بود. مهمانان شامی مفصل و طولانی صرف کردند،‌ گروه نوازندگان دوره‌گرد آمدند و سرودهای کریسمس خواندند و بعد مهمانان از سرودخوانی خودشان محظوظ شدند، و سرانجام حسابی جیغ و داد راه انداختند و خانه را روی سرشان گرفتند. اما در میانه این آتش شور و شادمانی، ذغال خاموشی بود […]

داستان فوق العاده ای از ویکتور هیو مونرو (ساکی)

داستانی که ترجمه اش را در اینجا آورده ام از کلاسیک های قصه کوتاه و خود اثر فوق العاده ای است درباره ماهیت قصه گویی و قصه بد، قصه خوب، اخلاق و فانتزی.  قصه‌گوبعدازظهر گرمی بود و کوپه قطار متناسب با گرمای هوا دم‌کرده بود. تا تمپل‌کوم، ایستگاه بعدی، یک ساعت راه بود. سرنشینان کوپه یک دختربچه کوچک بود، و یک دختربچه کوچک‌تر و یک پسربچه کوچک. عمه‌خانمی که به همین بچه‌ها تعلق داشت یکی […]