شاید کمتر توجه کردهایم که فیلمهای بعد از انقلاب کیارستمی همه پایان خوش دارند. در خانه دوست کجاست، احمدپور دفتر مشق نوشته شده دوستش را به موقع به او می رساند، کلوزآپ با آزادی سبزیان، ملاقات او با کارگردان محبوبش و آشتی با خانواده آهنخواه به پایان میرسد، زندگی ادامه دارد … و زیردرختان زیتون با نماهای عمومی زیبا و با موسیقی شاد به پایان میرسند و طعم گیلاس حکایتِ بازگشت میل به زندگی در آدمی است که قصد خودکشی کرده است.
البته نگاه خوشبینانه با بدبینانه به زندگی، هیچیک به خودی خود باعث نمی شود فیلمی خوب یا بد باشد. مهم این است که دید خوشبینانه با بدبینانه تا چه حد از عمق و پیچیدگی برخوردار باشد و عمق و پیچیدگی در این موضوع خاص، به این برمیگردد که نگاه هنرمند تا چه حدود زندگی را در همه وجوه آن میبیند و گرایشش به نگاه مثبت با منفی به زندگی تا چه پایه با وقوف به عواملی صورت میگیرد که بر خلاف دیدگاه او شهادت میدهند. به عنوان نمونه فیلم داستان توکیو اثر یاسوجیرو ازو را به یاد می آورم. در این فیلم، تلخی زندگی پدر و مادری را که در پیری از ولایت به دیدارفرزندانشان به توکیو میآیند و با سردی و بیتفاوتی آنها روبهرو میشوند، احساس میکنیم، اما در عین حال در کنار شخصیتهای فرزندان توکیویی آنها با دو شخصیت مثبت نیز آشنا میشویم: نوریکو، عروس آنها که شوهرش در جنگ کشته شده است و به مهربانی از آنها پذیرایی میکند و کیوکو دختر جوانترشان که از برخورد خواهران و برادرانش مأیوس است. بین این دو رابطه دوستی و تفاهمی به وجود میآید که به مثابه کورسوی امیدی است در دنیایی تلخ. نگاه ازو در نهایت از خوشبینی و امکان وجود زیبایی در روابط انسانی حکایت میکند، اما نه با چشم بستن بر وجوه زشت و ناامیدکننده هستی. و این امید صد بار باورکردنیتر و قابلاعتمادتر از فریادهای علنی و سادهانگارانهای است که درباره “زندگی ادامه دارد …” سر داده میشود.
در سینمای ایران در دهه اخیر شاهد پیدایش خوشبینیای از نوع سادهانگارانه هستیم، که تا حدودی معلول ممیزی است که پایانها و نگاههای تلخ را برنمیتابد؛ تا حدودی هم شاید واکنشی است در برابر تلخاندیشی سینما و ادبیات واپسین دهه پیش از انقلاب و البته میتواند ناشی از تقاضای جشنوارههای جهانی برای یک “سینمای ایرانی گرم و انسانی” هم باشد. روی آوردن محسن مخملباف به نگاهی خوشبینانه از همین گونه در فیلمهایی مثل گبه و بخصوص نون و گلدون نمونه خوب همین گرایش است. سینمای کیارستمی نیز از این دیدگاه به گمان من راه انحطاط پیموده است. از فیلمهای تلخی چون مسافر و گزارش میگذریم. مسافر نمونه خوب فیلمهایی است که هم خوشبین و هم بدبیناند. درست است که قهرمان فیلم با همه تلاشی که میکند به هدفش نمیرسد، اما نفس تلاش او ستودنی و زیباست. در فیلم خانه دوست کجاست هم با وجود پایان خوش آن در سراسر فیلم شاهد اضطراب احمد و بیتفاوتی دنیای بزرگسالان پیرامون او هستیم. دنیای خانه دوست کجاست دنیایی یکسره خوش و زیبا نیست، هرچند ارزش دوستی در چنین دنیایی دیده و ستوده شده است. در کلوزآپ خوشبینی پایان فیلم تحمیلیتر و شعاریتر شده است. ملاقات سبزیان و مخملباف، چون چیزی زیبا و انسانی تجلیل می شود، در حالی که از ساختار دراماتیک فیلم به هیچ وجه نمیتوانیم بفهمیم ارزش و زیبایی این رابطه در چیست. شخصاً شک دارم برخورد سبزیان با مخملباف هیچ خیری برای او داشته باشد و نمیفهمم ــ نه از فیلم به عنوان داستانی خیالی این میفهمم و نه از رجوع به زندگی واقعی که فیلم مدعی است به آن وفادار است ــ. که در این دیدار چه چیز ستودنی و زیبایی هست. خریدن گل دیگر اوج شعاردهی است، که با موسیقی و دیدار نهایی با خانواده آهنخواه و آرزوی اینکه سبزیان منبعد زندگی سالمی داشته باشد، تکمیل میشود. اما این خوشبینی سطحی در طعم گیلاس به اوج خود میرسد. فیلم با پرهیز از ارائه دلیلی برای خودکشی بدیعی، و با امتناع از تحلیل روانشناختی شخصیت او، موضوع را در سطح فلسفی طرح میکند. به عبارت دیگر در طعم گیلاس هیچ اهمیتی ندارد که بدیعی چرا میخواهد خود را بکشد، پرسش این است که اصولاً ــ صرف نظر از انگیزه خودکشی ــ آیا این کار درست است یا نه. ادلّه دینی طلبه جوان فیلم او را قانع نمیکند و هراس طبیعی سرباز جوان از حتی حرف مرگ، او را نظر او را برنمیگرداند. تا اینجا خوب است. اما استدلالهای ساده مردی به نام باقری، باعث میشود در او تردید به وجود آید. لبکلام باقری این است که “زندگی زیباست”، بودن بهتر نبودن است، اگر کسی از زندگی زده میشود عیب از خودش است (مثال مردی که به دکتر مراجعه میکند و میگوید به هرجای بدنم دست میزنم، درد میگیرد، و معلوم میشود در واقع این انگشت او است که درد میکند، بدنش سالم است) و بر این همه ماجرای قصد حودکشی خودش و انصرافش را به خاطر طعم یک دانه توت مثال میآورد. کیارستمی با چنین استدلالهایی میخواهد به ما نشان دهد اصالت با زندگی است. این حرف را در جاهای دیگر فیلم هم به شکل سادهانگارانهتری پیش می کشد و مثلاً آنجا که به بدیعی تخم مرغ تعارف می کنند و او جواب می دهد برای سلامتیاش خوب نیست. یا آنجا که سراسیمه میدود تا به باقری بگوید صبح پیش از اینکه روی او خاک بریزد خوب مطمئن شود مرده است یا نه. حرفی که کیارستمی میخواهد بگوید از درون بافت دراماتیک خود فیلم در نمیآید (چون کیارستمی اصولاً از روانشناسی شخصیت پرهیز میکند) و در نتیجه از نظر عاطفی و حسی هم مؤثر نیست. اما حرفهای باقری به لحاظ عقلانی هیچ پاسخی به استدلالهای خود بدیعی در گفتگوهایش با سرباز و طلبه ندارد. پشت صحنه ویدئوئی هم اوج همین نگاه است. صدای ترومپت، سربازانی که با چهرههای خندان به هم گل تعارف میکنند و طبیعت سبز همه میخواهند به کسانی که هنوز متوجه نشدهاند اصالت با زندگی است، این موضوع را کاملاً بفهمانند.
نقش باقری و حقانیت و نیروی استدلالهای او، ما را به نکته دیگری نیز توجه میدهد که آن هم ریشه عمیقی در سینمای ایران دارد: ارزش زندگی را با سادگی، شهود و در تماس با طبیعت میتوان دریافت، نه از راه عقل. این مرد عامی است که روشنفکر ما را هدایت میکند (در فیلم راجع به روشنفکر بودن و شغل بدیعی چیزی گفته نمی شود، اما ظاهر او از این امر حکایت میکند). گرایش عقلستیزانه نیرومندی در این داستان هست که ریشه عمیقی در فرهنگ ما دارد، منتها در اینجا بسیار سطحی مطرح شده است.
قهرمانان فیلمهای کیارستمی آدمهایی هستند که از دیدی بدیع به مسائل مینگرند. رو آوردن کسارستمی را به کودکان شاید بتوان از همین منظر توجیه کرد. در خانه دوست کجاست، آدمهای پیرامون احمدپور او را درک نمیکنند و اصلاً متوجه تلاش او نیستند. در زندگی ادامه دارد پویا پسر کارگردان بدون توجه به زلزلهای که رخ داده طلب نوشابه میکند. سبزیان و حسین هم آدمهایی هستند که از زاویه متعارف به زندگی نمینگرند. و در همه این موارد کیارستمی طرف همین شخصیتهای نامتعارف است، همین “دیگرانی” که انسان متعارفِ میانسال آنها را درک نمیکند. آیا میتوانیم بدیعی را هم یکی از همین آدمها بدانیم. دید او مسلماً از دید باقری نامتعارفتر است. اما در اینجا کیارستمی، شاید برای نخستین بار، قهرمان نامتعارف خود را از جایی رها میکند و طرف کسی را میگیرد که دیدش به دید عوام نزدیکتر است. باقری با همه بامزگیها و جوک گفتنهایش، در نهایت درباره خودکشی همان حرفی را میزند که از هر آدمی در کوچه وخیابان بپرسید به شما خواهد گفت.
البته نگاه خوشبینانه با بدبینانه به زندگی، هیچیک به خودی خود باعث نمی شود فیلمی خوب یا بد باشد. مهم این است که دید خوشبینانه با بدبینانه تا چه حد از عمق و پیچیدگی برخوردار باشد و عمق و پیچیدگی در این موضوع خاص، به این برمیگردد که نگاه هنرمند تا چه حدود زندگی را در همه وجوه آن میبیند و گرایشش به نگاه مثبت با منفی به زندگی تا چه پایه با وقوف به عواملی صورت میگیرد که بر خلاف دیدگاه او شهادت میدهند. به عنوان نمونه فیلم داستان توکیو اثر یاسوجیرو ازو را به یاد می آورم. در این فیلم، تلخی زندگی پدر و مادری را که در پیری از ولایت به دیدارفرزندانشان به توکیو میآیند و با سردی و بیتفاوتی آنها روبهرو میشوند، احساس میکنیم، اما در عین حال در کنار شخصیتهای فرزندان توکیویی آنها با دو شخصیت مثبت نیز آشنا میشویم: نوریکو، عروس آنها که شوهرش در جنگ کشته شده است و به مهربانی از آنها پذیرایی میکند و کیوکو دختر جوانترشان که از برخورد خواهران و برادرانش مأیوس است. بین این دو رابطه دوستی و تفاهمی به وجود میآید که به مثابه کورسوی امیدی است در دنیایی تلخ. نگاه ازو در نهایت از خوشبینی و امکان وجود زیبایی در روابط انسانی حکایت میکند، اما نه با چشم بستن بر وجوه زشت و ناامیدکننده هستی. و این امید صد بار باورکردنیتر و قابلاعتمادتر از فریادهای علنی و سادهانگارانهای است که درباره “زندگی ادامه دارد …” سر داده میشود.
در سینمای ایران در دهه اخیر شاهد پیدایش خوشبینیای از نوع سادهانگارانه هستیم، که تا حدودی معلول ممیزی است که پایانها و نگاههای تلخ را برنمیتابد؛ تا حدودی هم شاید واکنشی است در برابر تلخاندیشی سینما و ادبیات واپسین دهه پیش از انقلاب و البته میتواند ناشی از تقاضای جشنوارههای جهانی برای یک “سینمای ایرانی گرم و انسانی” هم باشد. روی آوردن محسن مخملباف به نگاهی خوشبینانه از همین گونه در فیلمهایی مثل گبه و بخصوص نون و گلدون نمونه خوب همین گرایش است. سینمای کیارستمی نیز از این دیدگاه به گمان من راه انحطاط پیموده است. از فیلمهای تلخی چون مسافر و گزارش میگذریم. مسافر نمونه خوب فیلمهایی است که هم خوشبین و هم بدبیناند. درست است که قهرمان فیلم با همه تلاشی که میکند به هدفش نمیرسد، اما نفس تلاش او ستودنی و زیباست. در فیلم خانه دوست کجاست هم با وجود پایان خوش آن در سراسر فیلم شاهد اضطراب احمد و بیتفاوتی دنیای بزرگسالان پیرامون او هستیم. دنیای خانه دوست کجاست دنیایی یکسره خوش و زیبا نیست، هرچند ارزش دوستی در چنین دنیایی دیده و ستوده شده است. در کلوزآپ خوشبینی پایان فیلم تحمیلیتر و شعاریتر شده است. ملاقات سبزیان و مخملباف، چون چیزی زیبا و انسانی تجلیل می شود، در حالی که از ساختار دراماتیک فیلم به هیچ وجه نمیتوانیم بفهمیم ارزش و زیبایی این رابطه در چیست. شخصاً شک دارم برخورد سبزیان با مخملباف هیچ خیری برای او داشته باشد و نمیفهمم ــ نه از فیلم به عنوان داستانی خیالی این میفهمم و نه از رجوع به زندگی واقعی که فیلم مدعی است به آن وفادار است ــ. که در این دیدار چه چیز ستودنی و زیبایی هست. خریدن گل دیگر اوج شعاردهی است، که با موسیقی و دیدار نهایی با خانواده آهنخواه و آرزوی اینکه سبزیان منبعد زندگی سالمی داشته باشد، تکمیل میشود. اما این خوشبینی سطحی در طعم گیلاس به اوج خود میرسد. فیلم با پرهیز از ارائه دلیلی برای خودکشی بدیعی، و با امتناع از تحلیل روانشناختی شخصیت او، موضوع را در سطح فلسفی طرح میکند. به عبارت دیگر در طعم گیلاس هیچ اهمیتی ندارد که بدیعی چرا میخواهد خود را بکشد، پرسش این است که اصولاً ــ صرف نظر از انگیزه خودکشی ــ آیا این کار درست است یا نه. ادلّه دینی طلبه جوان فیلم او را قانع نمیکند و هراس طبیعی سرباز جوان از حتی حرف مرگ، او را نظر او را برنمیگرداند. تا اینجا خوب است. اما استدلالهای ساده مردی به نام باقری، باعث میشود در او تردید به وجود آید. لبکلام باقری این است که “زندگی زیباست”، بودن بهتر نبودن است، اگر کسی از زندگی زده میشود عیب از خودش است (مثال مردی که به دکتر مراجعه میکند و میگوید به هرجای بدنم دست میزنم، درد میگیرد، و معلوم میشود در واقع این انگشت او است که درد میکند، بدنش سالم است) و بر این همه ماجرای قصد حودکشی خودش و انصرافش را به خاطر طعم یک دانه توت مثال میآورد. کیارستمی با چنین استدلالهایی میخواهد به ما نشان دهد اصالت با زندگی است. این حرف را در جاهای دیگر فیلم هم به شکل سادهانگارانهتری پیش می کشد و مثلاً آنجا که به بدیعی تخم مرغ تعارف می کنند و او جواب می دهد برای سلامتیاش خوب نیست. یا آنجا که سراسیمه میدود تا به باقری بگوید صبح پیش از اینکه روی او خاک بریزد خوب مطمئن شود مرده است یا نه. حرفی که کیارستمی میخواهد بگوید از درون بافت دراماتیک خود فیلم در نمیآید (چون کیارستمی اصولاً از روانشناسی شخصیت پرهیز میکند) و در نتیجه از نظر عاطفی و حسی هم مؤثر نیست. اما حرفهای باقری به لحاظ عقلانی هیچ پاسخی به استدلالهای خود بدیعی در گفتگوهایش با سرباز و طلبه ندارد. پشت صحنه ویدئوئی هم اوج همین نگاه است. صدای ترومپت، سربازانی که با چهرههای خندان به هم گل تعارف میکنند و طبیعت سبز همه میخواهند به کسانی که هنوز متوجه نشدهاند اصالت با زندگی است، این موضوع را کاملاً بفهمانند.
نقش باقری و حقانیت و نیروی استدلالهای او، ما را به نکته دیگری نیز توجه میدهد که آن هم ریشه عمیقی در سینمای ایران دارد: ارزش زندگی را با سادگی، شهود و در تماس با طبیعت میتوان دریافت، نه از راه عقل. این مرد عامی است که روشنفکر ما را هدایت میکند (در فیلم راجع به روشنفکر بودن و شغل بدیعی چیزی گفته نمی شود، اما ظاهر او از این امر حکایت میکند). گرایش عقلستیزانه نیرومندی در این داستان هست که ریشه عمیقی در فرهنگ ما دارد، منتها در اینجا بسیار سطحی مطرح شده است.
قهرمانان فیلمهای کیارستمی آدمهایی هستند که از دیدی بدیع به مسائل مینگرند. رو آوردن کسارستمی را به کودکان شاید بتوان از همین منظر توجیه کرد. در خانه دوست کجاست، آدمهای پیرامون احمدپور او را درک نمیکنند و اصلاً متوجه تلاش او نیستند. در زندگی ادامه دارد پویا پسر کارگردان بدون توجه به زلزلهای که رخ داده طلب نوشابه میکند. سبزیان و حسین هم آدمهایی هستند که از زاویه متعارف به زندگی نمینگرند. و در همه این موارد کیارستمی طرف همین شخصیتهای نامتعارف است، همین “دیگرانی” که انسان متعارفِ میانسال آنها را درک نمیکند. آیا میتوانیم بدیعی را هم یکی از همین آدمها بدانیم. دید او مسلماً از دید باقری نامتعارفتر است. اما در اینجا کیارستمی، شاید برای نخستین بار، قهرمان نامتعارف خود را از جایی رها میکند و طرف کسی را میگیرد که دیدش به دید عوام نزدیکتر است. باقری با همه بامزگیها و جوک گفتنهایش، در نهایت درباره خودکشی همان حرفی را میزند که از هر آدمی در کوچه وخیابان بپرسید به شما خواهد گفت.
Be the first to reply