روز بارانی

درست دم در داروخانه به او برخورد. هفت سال و سه‌چهار ماه می‌شد ندیده بودش. ماشین را روبروی داروخانه، آن طرف خیابان پارک کرد و به دو خودش را زیر باران تند به جلوی داروخانه رساند و درست لحظه‌ای که می‌خواست وارد شود، مهناز بیرون آمد. روسری سبز سیری به سر داشت، چند حلقه از موهایش از زیر روسری بیرون آمده و روی چشم و گونه چپش افتاده بود. موها و ابروهاش قدری خیس بودند؛ ظاهراً او هم زیر باران مانده بود. صورتش سفید، چشم‌هایش سیاه و درشت و غمگین و گونه‌هاش برافروخته بودند. از آخرین باری که دیده بودش کمی پیرتر به نظر می‌آمد، امّا با چشم‌هایی که یکی‌شان از پشت موها به او نگاه می‌کرد، همچنان خوشگل بود. یک لحظه چشمش به چشم او افتاد. پاش به برآمدگی جلوی در گیر کرد. خواست چیزی بگوید، حتی لب‌هاش تکان خورد امّا صدایی درنیامد. چشم‌هاش چطوری بودند. واقعاً غمگین بودند یا به نظر او غمگین آمده بودند. آیا او هم سیروس را دیده بود. بی‌تردید دیده بود. حتی به نظر می‌آمد سری تکان داده بود، یا خواسته بود چیزی بگوید. آخر درست که هفت سال بود با هم قهر بودند (برای چی قهر بودند؛ کی قهر کرده بود) امّا پیش از این هفت سال اگر هر روز یکدیگر را نمی‌دیدند هفته‌ای دو سه روز را خانه یکدیگر بودند. وقتی چشمش به چشم او افتاد، آن نگاه غریب، گیجش کرد.

چیزی توی دلش هُری پایین ریخت. یکهو سردش شد و لرزید. کاپشنش زیر باران خیس شده بود و احساس می‌کرد قطره‌های عرق روی تمام بدنش در حرکت‌اند. دویدن از آن بر خیابان تا این بر بود که باعث شده بود عرق کند؟ بعد وقتی از کنار هم گذشتند، دستش به دست او خورد و شنید که گفت “ببخشید”. موقعی که ببخشید را شنید، دیگر صورتش را نمی‌دید، و با وجود اینکه صدای خودش بود، باز مطمئنِ مطمئن نبود این کلمه از دهان او درآمده باشد. به آهنگ کلمه فکر کرد؟ آیا نشان از سراسیمگی داشت؟ آیا سرد بود؟ چیزی از صمیمیت قدیم‌ها توش بود؟ بعد رفت. حتی برنگشت ببیند کدام طرف رفت؟ تنها بود؟ راه رفتنش را ببیند. عجب حماقتی. هفت سال بود در همه کوچه‌های و خیابان‌های محل چشمش دنبال او می‌گشت و حالا که بالاخره او را دیده بود، این اتفاق استثنایی، چند لحظه بیشتر نپاییده بود. حتی مکث هم نکرده بودند. از کنار هم گذشته بودند. آیا او هم برنگشته بود؟ پشت دستش، جایی که به دست او خورده بود، انگار داشت می‌سوخت و حالت مبهم چشمی که از پشت موها به او خیره شده بود از سرش بیرون نمی‌رفت.
وارد داروخانه شد. نسخه را داد به دخترک لاغری که دستیار جدید دکتر بود و رفت سراغ خود دکتر.
-سلام دکتر.
-سلام آقا سیروس، کم‌پیدایی؟ هرچند پیش ما هر کم‌پیداتر باشی بهتر. خانم‌بچه‌ها چطورند؟
-به لطف شما همه خوبند. خانم یک مقدار کسالتی داشتند. یعنی مدّتی است مریض‌اند. …
فرح بیش از یک سال بود مریض بود. دکترها هنوز نتوانسته بودند بیماری‌اش را به طور قطع تشخیص دهند، امّا روز به روز لاغرتر و ضعیف‌تر می‌شد. این اواخر خیلی از روزها اصلاً نمی‌توانست از رختخواب بلند شود و به کارهای خانه برسد.
-خدا شفاش بده.
– دم در مهناز خانم را دیدم. هنوز همان کوچه گل‌فروشی زندگی می‌کنند؟
-بله، همان جان. ….
می‌دانست هنوز همان جا هستند. طبقه چهارم ساختمان سفید بغل گل‌فروشی نبش کوچه. هر روز بچه‌ها را از همان مسیر به مدرسه می‌برد. نمای آجر سه‌سانتی ساختمان و در و پنجره‌های سبز آن را خوب می‌شناخت. گاهی به بهانه‌ای می‌ایستاد و نگاهی به پنجره‌های طبقه چهارم می‌کرد. پرده‌های گلدار سرخ و سفید پنجره را خوب می‌شناخت، امّا هیچ وقت او را پشت پنجره ندیده بود. اگر اسباب‌کشی می‌کردند، حتماً می‌فهمید. امّا انگار دوست داشت چیزی درباره او بپرسد. انگار می‌خواست اسمش را به زبان بیاورد. مهناز. مهناز. مهناز.
-آقا داروهاتون حاضره.
از داروخانه که بیرون آمد باران تندتر شده بود. قطره‌های درشت آب به آسفالت خیابان می‌خوردند و به اطراف پخش می‌شدند. توی جوی‌ها و وسط خیابان آب راه افتاده بود. تا رسید به ماشینش و در را باز کرد و پشت فرمان نشست، از موهاش آب می‌چکید. کیسه پلاستیکی داروها را انداخت روی صندلی پشت و ماشین را روشن کرد. حالا فکرش بهتر کار می‌کرد. نمی‌توانست بگذارد و برود. از داروخانه تا خانه مهناز پیاده دست کم ده دقیقه راه بود و کار او در داروخانه پنج‌شش دقیقه بیشتر طول نکشیده بود. پس می‌توانست به او برسد. برف‌پاک‌کن‌ها را روشن کرد و آرام راه افتاد. باز سردش شد. بخاری را روشن کرد. از کوچه نانوایی و جلوی گوشت‌فروشی گذشت. انگار با شلنگ از آسمان آب روی شیشه‌های ماشین می‌ریختند. رهگذرها یا کنار خیابان زیر سرپناهی منتظر تمام شدن باران ایستاده بودند یا کیفی، بسته‌ای بالای سرشان گرفته بودند و داشتند می‌دویدند. سیروس از پنجره کنار به پیاده‌روی طرف مقابل نگاه می‌کرد. مهناز قاعدتاً باید از آنجا می‌رفت. رنگ‌های قرمز و سبز و آبی ماشین‌هایی که از کنارش می‌گذشتند در حباب قطره‌های آب منعکس می‌شدند؛ هر قطره به رنگی درآمده بود. سیروس بخار پنجره را با دست پاک کرد و سعی کرد به بوق ماشین‌های پشت سر که می‌خواستند تندتر حرکت کند توجه نکند. بالاخره مهناز را دید. بارانی سفیدی به تن داشت و تند‌ راه می‌رفت. برگشت و به عقب نگاه کرد. شاید او هم فکر می‌کرد سیروس دنبالش بیاید. شاید مهناز هم منتظر بود. یک آن که سربرگرداند، سیروس لب‌هایش را دید. مثل قدیم‌های کمی کلفت و برجسته بودند و ماتیک کم‌رنگی به آنها زده بود. روسری‌اش خیس شده بود و به سرش چسبیده بود و موهاش بیشتر روی پیشانی‌ و صورتش ریخته بودند. هنوز دو سه کوچه به گلفروشی مانده بود. می‌توانست به بهانه باران او را سوار کند و تا خانه برساند. امّا آیا جسارت این کار را داشت؟ فکر این کار باعث شد دلش ضعف برود. مهناز کمی قدم‌هایش را تندتر کرد، خودش را به باجه تلفنی رساند و وارد آن شد. سیروس اول فکر کرد می‌خواهد زیر باران نباشد. امّا مهناز گوشی را برداشت و سکه‌ای توی دستگاه انداخت و شروع کرد به شماره گرفتن. ماشین را کنار خیابان نگاه داشت و به دقت او را توی باجه تلفن آن طرف خیابان زیر نظر گرفت؟ مهناز توی گوشی حرف می‌زد. چرا از خانه‌اش تلفن نمی‌کرد؟ شاید داشت می‌گفت برایش چتر بیاورند یا مهدی با ماشین بیاید دنبالش. امّا این ساعت روز کسی خانه نبود. مهدی سر کار بود و بچه‌ها هم مدرسه. راستی کی مریض بود؟ احتمالاً خود مهناز. فکر کرد مهناز تا چند لحظه دیگر در آپارتمان طبقه چهارم خانه آجر زرد بغل گلفروشی خواهد بود و در گرمای اتاق در تنهایی کفش‌ها و روسری و بارانی خیس‌اش را از تنش در می‌آورد و موهایش را کنار بخاری با حوله خشک می‌کند. موهایش نباید زیاد بلند باشد. مهناز همچنان حرف می‌زد. سیروس سعی می‌کرد حالت چهره‌اش را ببیند،‌ امّا از پشت شیشه‌های خیس باجه تلفن داخل خوب دیده نمی‌شد. حرکات سر و دست مهناز از بی‌قراری نشان داشت. یک لحظه به نظر سیروس آمد که مهناز ماشینش را که همان رنوی آلبالویی هفت سال پیش بود دید. در همین فکرها بود که مهناز از باجه تلفن بیرون آمد و تندتر به طرف گلفروشی رفت و تا رسید به سرکوچه‌شان دو سه بار سربرگرداند پشت سرش را نگاه کرد و یک بار هم ــ این طور به نظر سیروس آمد ــ ماشین را نگاه کرد. آیا او را دیده بود؟
وقتی پیچید توی کوچه گلفروشی مهناز تازه رسیده بود دم در و داشت توی کیفش دنبال کلید می‌گشت. سیروس از جلوی در گذشت و کمی جلوتر ایستاد. مهناز برگشت و به ماشین نگاه کرد. آشکار و بی‌پرده نگاهش کرد. می‌خواست سیروس مطمئن شود که او را دیده است. حتی وقتی سیروس برگشت و از شیشه‌ پشت ماشین نگاهش کرد، فوری سرش را برنگرداند. تند آمده بود و نفس‌نفس می‌زد. گونه‌هایش بیشتر گل‌ انداخته بود و روسری‌اش روی شانه‌هایش افتاده بود. لبخند محوی روی لب‌هاش یک آن آمد و رفت. بعد سرش را برگرداند، کلید را انداخت، در را باز کرد و رفت تو. هوای توی ماشین دم کرده بود. سیروس احساس کرد دارد خفه می‌شود. پنجره را کشید پایین و هوای سردی به داخل آمد که اولش خوشایند بود امّا بعد سردش شد. تمام بدنش خیس بود. رعشه‌ای از تنش گذشت، مثل برق‌گرفتگی، و سر تا پایش را لرزاند. باز شیشه را بالا کشید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و احساس کرد پلک‌هایش سنگین می‌شوند. در همین حال نیمه‌کرخت دید که مرد میانسال موقر و خوش‌پوشی با کت‌وشلوار سرمه‌ای و کفش‌های واکس‌زده و تمیز وارد گلفروشی شد، چند دقیقه بعد با یک شاخه گل سرخ از گلفروشی بیرون آمد، جلوی در ساختمان آجر سه سانتی ایستاد، زنگ زد، در باز شد و مرد رفت تو. چه مدّت در همین حال باقی ماند نمی‌دانست. نیم ساعت، شاید هم یک ساعت. بعد در حال نیمه‌هشیار از ماشین پیاده شد و به طرف در سبز رنگ رفت. جلوی در ایستاد، به زنگ‌ها نگاه کرد. بعد آرام امّا بدون تزلزل دستش را جلو برد و زنگ چهارم را زد. انگار خودش نبود که می‌رفت، بلکه با نیرویی مغناطیسی به طرف این خانه کشیده می‌شد. تا زنگ را زد در باز شد. خیلی زود باز شد. انگار کسی کنار آیفون ایستاده بود که فوری در را باز کند. رفت تو. همان راه‌پله آشنا. البته کهنه‌تر و دیوارهای کثیف‌تر. پا روی اوّلین پله‌ گذاشت و شروع کرد به بالا رفتن. لبه پله‌ها جابه‌جا شکسته بود و پا‌گردها به نظرش خیلی تنگ‌تر و تاریک‌تر از قدیم‌ها بودند. به اندازه دو طبقه بالا رفته بود که به نفس‌نفس‌ افتاد. ایستاد و با دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. تعجب کرد که دستش واقعاً خیس شد. با دست‌هاش خودش را بغل کرد. بالا را نگاه کرد. به جای دو طبقه ده‌ها طبقه دیگر راه مانده بود. یک آن به نظرش آمد چشم‌های مهناز را از پشت چند تار مو در انتهای راه‌پله‌ها دید. باز راه افتاد. پاها را بر پله‌ها فشار می‌داد و پاگردها را یکی پس از دیگری طی می‌کرد و از جلوی درهای بسته که جلوی‌شان انبوهی از کفش و دمپایی تلنبار شده بود می‌گذشت. این پله‌ها و این درها تمامی نداشتند. از هفت چاک بدنش عرق می‌ریخت. سرش درد می‌کرد و دوران داشت. بالاخره به دری رسید که باز بود. بالا را نگاه کرد، درِ پشت‌بام چند پله بالاتر بود. به آخر خط رسیده بود. در باز بود. چه کند؟ یک آن تردید کرد در بزند یا نه؟ در زد. صدای مهناز از داخل گفت بیا تو. وارد که شد مهناز با بلوز دامن سفید روبه‌رو کنار بخاری ایستاده بود. موهایش هنوز کمی خیس بود. پاهایش را کمی از هم دورتر گذاشته بود و راست به او نگاه می‌کرد. لبخند زد. لبخندی که زود محو شد. بعد گفت: “بشین”. سیروس روی یکی از مبل‌ها افتاد. سرما از لای در تو می‌آمد: “می‌شه درو ببندی؟” “سردته؟ تب داری؟” بعد از دری که سیروس می‌دانست در آشپزخانه است بیرون رفت و از آشپزخانه پرسید: “قهوه می‌خوای یا چای؟” عجیب بود. بعد از این همه سال قطع رابطه به دلایلی که خودش هم نمی‌دانست، می‌پرسید “چای می‌خوری یا قهوه؟” انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. انگار نه انگار این همه سال بود با هم قهر بودند. مهناز از آشپزخانه ادامه داد: “چرا این همه دیر آمدی عزیزم؟ این همه سال هر روز منتظرت بودم. تو که می‌دانستی این ساعت روز کسی خونه نیست. چرا این همه دیر؟ تو که می‌دانستی چقدر دلم می‌خواست ببینمت عزیز دلم. تو که می‌دانستی چقدر دوستت دارم.” چرا با ما قطع رابطه کردید؟” “چرا؟ یعنی نمی‌دونی. مهدی فهمیده بود دوستم داری. به فرح هم گفت. تو چطور نفهمیدی؟ حاشا نکن.” سیروس روی مبل افتاده بود و تمام بدنش می‌سوخت. این‌ها واقعیت بود یا داشت خواب می‌دید؟ مهناز، انگار برای اینکه به او اطمینان بدهد خواب نمی‌بیند به هال بازگشت و روبه‌روی سیروس ایستاد و خوب نگاهش کرد: “داشت یادم می‌رفت قیافه‌ات چطوری‌ایه؟ داشتم چشم‌های مهربانت را فراموش می‌کردم” چند قطره اشک روی گونه‌هاش بود. نگاهش دیگر ابهام نداشت و از محبت لبریز بود. جلوتر آمد. باز جلوتر آمد، خم شد و دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های سیروس و زل زد توی چشم‌هاش. چیز توی دل سیروس هری ریخت پایین، چشم‌هایش سیاهی رفت و آرامشی ژرف و سرمایی دلپذیر وجودش را فرا گرفت.

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *