یادداشتی بر فیلم “چگونه پیش‌بند سوزن‌دوزی شده مادرم در زندگی‌ام گسترده می‌شود” ساخته آربی آوانسیان

“… هر درختی برای بالندگی باید از ریشه‌های درون ظلمات خاک بنوشد، امّا همزمان با میلی طبیعی شاخه‌هایش را به هر سو می‌گستراند”.

جمله‌ای از بروشورِ معرفی فیلم “چگونه پیش‌بند سوزن‌دوزی شده مادرم در زندگی‌ام گسترده می‌شود” (۱۹۸۷، فرانسه) به مناسبت نمایش آن در موزه آرداک مانوکیان تهران در هفته گذشته. این جمله کوتاه توصیف نسبتاً دقیق صحنه‌ای است از فیلم دیگرِ آربی آوانسیان “چشمه” (۱۹۷۲) که حدود پانزده سال پیش‌تر در ایران ساخته شده بود. در این صحنه، دوربین از روی ریشه‌های درخت تنومندی حرکت می‌کند و با عبور از تنه آن به شاخه‌هایش می‌رسد که به هر سو گسترده شده‌اند و نور از لابه‌لای آن‌ها می‌تابد. نور بُن‌مایه سینمای آربی آوانسیان است. نوری که در “چشمه” از لابه‌لای شاخه‌های بر زمین افتاده است. نوری که تلالو آن را در آب‌ می‌بینیم. و نه تنها در “چشمه”. فیلم مستند او “لبئوس به نام تادئوس” (۱۹۶۷) با پرده سیاهی شروع می‌شود که نوشته‌های فیلم بر روی آن ظاهر می‌شوند. در گوشه راست تصویر سفید کوچکی دیده می‌شود که دوربین به تدریج به آن نزدیک می‌شود و می‌بینیم در واقع پنجره‌ای است و در نهایت نور آن تمام پرده را پر می‌کند و باز بازتاب این نور را در جویبارها می‌بنیم و تابش آن را از پنجره‌های کلیسا به درون فضای تاریک آن. در فیلمی که موضوع این نوشته است نیز چند بار پرده کاملاً سفید می‌شود. این نور فراگیر را می‌توان به مظهری از خدای هستی‌آفرین تعبیر کرد. البته آوانسیان هرگز مستقیماً در این باره سخن نمی‌گوید، امّا موسیقی روحانی و کشمکش بین ایمان و عشق، بین زیبایی و خداباوری که در فیلم هست، به ما اجازه می‌دهد این نتیجه‌گیری را بکنیم. نور در ضمن ذات سینماست. آنچه بر پرده سینمای می‌بینیم جز تابش نور نیست. گویی سینما هم مانند خود هستی در واقع نور مطلق است که اندازه‌ها و شکل‌های گوناگون آن دنیای روی پرده را می‌آفرینند. از این روست که پرده‌ای که سفید می‌شود ــ تابش نور به درون عدسی دوربین به اندازه‌ای که چشم را خیره می‌کند و همه چیز را در خود غرق می‌کند ــ از همانندی بنیادینی میان سینما و هستی سخن می‌گوید.ایجاد ارتباط با فیلم “چگونه پیش‌بند سوزن‌دوزی شده مادرم در زندگی‌ام گسترده می‌شود” آسان نیست. شاید به همین سبب در ابتدای نمایش فیلم، آوانسیان در صحبت کوتاهی به دو نکته اشاره می‌کند. اوّل خیالت را راحت می‌کند که “این فیلم داستان ندارد” و بعد تکه‌ای از یکی از نامه‌های آرشیل گورکی می‌خواند و می‌گوید که این تکه می‌تواند به درک فیلم کمک کند. در این تکه نویسنده نامه به یاد می‌آورد که در کودکی سرش را در پیش‌بند مادرش فرو می‌برده و تصویرهایی از زندگی‌شان را پیش خود مجسم می‌کرده و حالا گویی این تصاویر بر سراسر زندگی‌اش گسترده شده‌اند. فیلم می‌خواهد مجموعه‌ای باشد از این گونه تصویرها.

“چگونه پیش‌بند سوزن‌دوزی شده مادرم در زندگی‌ام گسترده می‌شود” از سه متن در هم تنیده تالیف شده است: نمایشنامه “خدایان کهن” نوشته لِوُن شانت (۱۸۶۹-۱۹۵۱)، نثر شعرگونه وازگن شوشانیان (۱۹۰۲-۱۹۴۱) که از خاطرات دوران کودکی‌اش پیش از رانده شدن ارمنیان از سرزمین‌های اجدادی‌شان می‌گوید و سرانجام نامه‌های آرشیل گورکی، نقاش ارمنی-آمریکایی که از دغدغه‌هایش زندگی خانوادگی‌اش و خاطراتی است که از مادرش دارد در سال‌های کشتار ارامنه در امپراطوری عثمانی در یاد دارد (آرشیل گورکی همان نقاش فیلم “آرارات” آتوم اگویان است و تابلوی مشهوری دارد که بر اساس عکسی از خودش در کودکی و مادرش کشیده است). از این سه، متنِ “خدایان کهن” چارچوب اصلی فیلم را تشکیل می‌دهد. آنچه از این متن برگزیده شده گفت‌وگوهای میان روحانی سیاهپوش نمایشنامه است که نماد دینِ دنیاستیز است با زنی که در گذشته او را دوست می‌داشته و اکنون به پاس این عشق به او کمک کرده است تا کلیسایی بسازد و همین طور با راهب جوانی که نجات شاهزاده خانمی از آب‌های خروشان، در ایمانش خلل انداخته است. در یک کلام، گفت‌وگو بین تفسیری از دین که به نفی دنیا باور دارد و تفسیر دیگری که عشق را عین دینداری می‌داند. و به هر رو، تناقضی میان عشق و ایمان. این مضمون در فیلم “چشمه” هم هست و در اینجا به نحو انتزاعی‌تری پیش نهاده شده است. تصویرهای زندگی روستایی از میان رفته، بر مبنای توصیفِ دو متن دیگر به زیبایی تمام بازسازی شده‌اند. حیاطی که پدر و مادر راوی خاطرات در آن به کاشتن باغچه و مراقبت از باغ مشغول‌اند و محصول کارشان، میوه‌های رسیده، دستمایه تصویرهایی است بسیار زیبا. این آن زندگی است که پدر روحانی در صدد نفی‌اش است و محبوبِ سالیان دور و راهب جوان هر یک از موضعی با او در این باره در جدال‌اند. در صحنه‌های پایانی فیلم، بازیگران با لباس‌های امروزی درباره وضعیت خود در جامعه غرب سخن می‌گویند و یکی از پرسش‌ها این است: من کیستم؟ فیلم آشکارا کوششی است برای ربط دادن دغدغه‌های فلسفی درباره عشق و ایمان به وضعیت دیاسپورایی نسلی از ارمنیان که از قتل عام بزرگ سال‌های جنگ جهانی نخست جان سالم به در برد و در دنیا پراکنده شد. در سطح فلسفی فیلم به نوعی از فلسفه زندگی باور دارد که در آن رنج برای رسیدن به پاکی ضروری است. جان انسان در رنج پالوده می‌شود و به سادگی، نور و زیبایی می‌رسد. موسیقی ارمنی که در طول فیلم طنین‌انداز است، گویی این آمیزه رنج و زیبایی را یکجا در خود گرد آورده است.

همه این‌ها که گفتیم در فیلم “چگونه پیش‌بند سوزن‌دوزی شده مادرم در زندگی‌ام گسترده می‌شود” هست، امّا دریافتش تلاش طاقت‌فرسایی از سوی بیننده می‌طلبد و همین طور اطلاعاتی خارج از فیلم. بار اوّل که فیلم را دیدم دنبال کردنش آشکارا برایم دشوار بود. سلیقه و ذوق و مهارت را در تک تک تصویرها می‌شد دید، جا به جا می‌شد تماتیک‌های فیلم “چشمه” را تشخیص داد، امّا دنبال کردن فیلم به مدّت تقریباً دو ساعت بدون اینکه بدانی دیالوگ‌ها راجع به چه هستند و رابطه آدم‌ها با یکدیگر چیست، واقعاً نشدنی است. پیش از اینکه فیلم را برای بار دوّم ببینم، نمایشنامه “خدایان کهن” را خواندم. آشنایی من به این متن کمک بزرگی بود که بار دوّم ارتباط بیشتری با فیلم برقرار کنم. آیا فرض بر این بوده که بیننده فیلم با متن نمایشنامه آشناست؟ چنین فرضی درست نیست. به گمانم اگر پیرنگ داستانی این فیلم اندکی پررنگ‌تر می‌بود، می‌توانست بیننده را به خوبی نگاه دارد. در شکل فعلی، تجربه تماشای “چگونه پیش‌بند سوزن‌دوزی شده مادرم در زندگی‌ام گسترده می‌شود” از لحظه‌های پراکنده‌ای تشکیل شده که از هم‌آمیزی تصویر زیبا و معنا محظوظ می‌شوی و لحظات بیشتری که به جای لذّت بردن، با خود در جدالی که چیزی بیرون بکشی از حرف‌ها و موسیقی و تصویرها و رنگ‌ها و … و نمی‌توانی. نمی‌شود. اشکال از فیلم است یا بیننده؟ شاید بتوان گفت که این تجربه توست و شاید تجربه بینندگان دیگر چیز دیگری باشد. شاید. امّا تجربه من در ضمن تجربه کسی است که با تماشای فیلم‌های طولانی با ریتم کند بیگانه نیست، از تعداد زیادی از این گونه فیلم‌ها، از جمله از فیلم “چشمه”، لذّت می‌برد، به پیشینه سینمایی و اندکی نیز تئاتری مولف فیلم آشناست، وقتی صرف آشنایی با متون مبنای فیلم کرده و دو بار فیلم را دیده است. اگر ارتباط با یک فیلم، نمی‌گویم موافقت با اندیشه‌های آن یا همدلی با احساساتش، این همه تلاش می‌طلبد، گمان می‌کنم انتساب دشواری رابطه تنها به بیننده دور از حقیقت باشد.

بار اوّل که فیلم را دیدم، دوستی از دوستان منتقد در پایان جلسه از من ‌پرسید که آیا عدم آشنایی با فرهنگ ارمنی نیست که باعث می‌شود درک فیلم دشوار باشد. به او گفتم خیر. و اعتقاد دارم مشکل این نیست. آشنایی با متون تشکیل دهنده متن فیلم البته می‌تواند کمک کند، امّا این متون جزئی از فرهنگ عمومی ارمنی نیستند. بسیاری از ارامنه هم ممکن است آن‌ها نشناسند. مشکل به نظر من تلقی فیلمساز از داستان است آن طور که در این فیلم به کار گرفته شده است. به گمانم بدون داستان فیلم ده پانزده دقیقه‌ای شاید بتوان ساخت، فیلم دوساعته کلیپ‌گونه که موسیقی یا منظره نقش اصلی را در آن داشته باشد شاید، امّا فیلم دو ساعته با کاراکترهایی که مدام با هم در مکالمه‌اند، خیر.

آربی آوانسیان سالیان دراز در فضای فرهنگی ایران کارِ تئاتر کرده و تعدادی از بازیگران فیلم از ارامنه ایران هستند، امّا در آن نشان یا تاثیری از فرهنگ ایرانی نمی‌یابید، جز شاید این که فیلمبرداری فیلم را یکی از فیلمبرداران صاحب نام ایرانی، هوشنگ بهارلو انجام داده است. این را نه به عنوان انتقاد، بلکه به عنوان فاکتی قابل توجه می‌گویم. زندگی در یک فرهنگ و حتی کار کردن در آن می‌تواند هیچ، یا تقریباً هیچ، تاثیری در یک هنرمند نگذارد.

One thought on “یادداشتی بر فیلم “چگونه پیش‌بند سوزن‌دوزی شده مادرم در زندگی‌ام گسترده می‌شود” ساخته آربی آوانسیان

  1. با سلام
    فیلم رو تو موزه سینما که نگاه میکردیم آقای اوانسیان گفتند تلفظ درست اسمم آربی اُوانِسیان است نه آوانسیان.و گفتند “و به شوخی همیشه میگفتم سر اسمم کلاه بذارید سر فامیلم نذارید”
    ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *