مقدمه فارگو و قضیه رفتگر بجنوردی

میان داستان‌های واقعی درباره گذشته، مادر بزرگ این داستان را هم که سال‌های قبل در نیویورک اتفاق افتاده بود برای‌مان تعریف می‌کرد.

روزی مادر بزرگ در خانه تنها بوده که صدای زنگ در را می‌شنود. در را باز می‌کند، به گفته خودش با زن “گنده سیاه سوخته‌ای” رو در رو می‌شود که خسته و تشنه از او تقاضای جرعه‌ای آب می‌کند. مادر بزرگ به داخل دعوتش می‌کند و می‌رود آب بیاورد.

مادر بزرگ پیش از اینکه به آشپزخانه برسد برمی‌گردد تا از زن بپرسد یخ می‌خواهد یا نه. با تعجب می‌بیند که زن کنار میز ایستاده و دست در کیف او کرده است. هنگامی که زن کیف پول مادربزرگ را بیرون می‌آورد، سرش را بلند می‌کند و دو زن لحظه‌ای مات و مبهوت به هم نگاه می‌کنند. سپس مادربزرگ به سویش هجوم می‌برد.

بازوی سیاه سوخته را می‌گیرد و درگیری شروع می‌شود. زن دست آزادش را بلند می‌کند و ضربه‌ای به صورت مادر بزرگ می‌زند. عینک مادر بزرگ به پرواز در می‌آید، به زمین می‌خورد و خُرد، امّا دست سیاه سوخته را رها نمی‌کند. ناخن‌هایش را در مچ او فرو می‌کند. زن فریاد می‌زند، کیف را می‌اندازد و پا به فرار می‌گذارد.

مادر بزرگ داستان زن گنده را بارها و بارها تعریف می‌کرد، بدون اینکه ما یک ذره احساس ملال کنیم. زنگ در به سادگی به صدا در می‌آید، گفت‌وگویی کوتاه اتفاق می‌افتد، ناگهان فرشته به دیو بدل می‌شود و صحنه درگیری پیش می‌آید. آن قسمت از داستان که زن سیاه‌پوست ضربه‌ای به صورت مادربزرگ می‌زند و عینک را از صورتش می‌پراند، همیشه مادر بزرگ را دچار هیجان شدید می‌کرد. فرو کردن ناخن‌ها در مچ زن سیاه‌سوخته نیز کاری عاقلانه و بسیار ابتکاری به شمار می‌آمد. فریاد درد و به دنبال آن فرار زن، نقطه اوج داستان نبود. بلکه مسخ شخصیت او از حالت زنی معصوم به متجاوزی خشن نقطه اوج محسوب می‌شد.

به علت طبیعت داستان و یا به دلیل تکرار، این داستان برای ما به اسطوره تبدیل شده بود. زن سیاه‌پوست را به شکل یک جنوبی درشت‌هیکل با کلاه آفتابی و عینک مجسم می‌کردیم و مادر بزرگ روس تبار کوچک جثه خود را همچون سگ کوچکی که با خرس گنده‌ای روبه‌رو شده است. در چشمان زن سیاه‌سوخته ترس و خشم پدیدار می‌شد. خلاصه موضوع “مادر بزرگ و زن سیاه‌سوخته” می‌توانست برای هر هنرمند در هر جا و هر زمان الهام‌بخش باشد.

با گذشت سال‌ها به تدریج ایرادات قصه مادر بزرگ هویدا شد. آیا عینک بر اثر برخورد با زمین به راستی خُرد می‌شود؟ آیا یک آدم خسته و تشنه برای نوشیدن یک لیوان آب، دوازده طبقه بالا می‌رود؟ اگر جواب منفی است، آیا هیچ دزدی چنین داستانی از خود می‌بافد؟ اگر هم ببافد، مادر بزرگ باور می‌کند؟ دیگر اینکه زن چاق چطور پا به فرار می‌گذارد؟ آیا با آن هیکل گنده دوازده طبقه پیاده پایین می‌رود یا منتظر آسانسور می‌ماند، در حالی که پابه‌پا می‌کند و زیر لب زمزمه می‌کند؟

به این ترتیب درباره درستی سایر داستان‌های مادر بزرگ نیز دچار تردید شدیم. او در شهر تزاریزین روسیه (که بعدها به استالینگراد و سپس به ولگوگراد تغییر نام داد ) بزرگ شده بود. آیا واقعاً او را از آنجا رانده و با قایق به رودخانه ولگا سپرده بودند؟ آیا پسرعمویش که افسر ارتش سرخ بود واقعاً با زن زیبایی ازدواج کرد که از فردای عروسی دیگر از تخت بلند نشد و آن قدر شکلات خورد و چاق شد که سرانجام شوهرش از فرط ناراحتی و بیچارگی خودکشی کرد؟

مادر بزرگ به صحت تمامی این‌ها معتقد بود. ممکن است فکر کنید که برای دو کودک ساکن مینیاپولیس این داستان‌ها غیرقابل باور باشند، امّا نه، ما تمامی آن‌ها را باور می‌کردیم. ….

و نوشته ادامه دارد.

این بخشی است از مقدمه اتان کوئن بر فیلمنامه فارگو که سال‌ها پیش در مجله گزارش فیلم (شماره ۱۲۲ / سومین ویژه‌نامه بحث و نقد / اول اسفند ۱۳۷۷) چاپ شده است. نگاهی ساده و عمیق به ماهیت داستانپردازی و باورپذیری. نمی‌دانم این نوشته باعث شد به روایت رفتگر یک میلیارد دلاری آن طور که رسانه‌ها برساخته‌ بودند با تردید نگاه کنم و عناصر داستان‌پردازی را در آن ببینم و از این که داستانی با این همه گاف این قدر باورپذیر می‌نماید، حیرت‌زده شوم، یا برعکس، داستان آن رفتگر روستازاده بجنوردی مرا یاد این نوشته انداخت؟ به هر رو گشتم و در شماره‌های قدیمی گزارش فیلم آن را پیدا کردم. بخشی از آن مقدمه را، همان بخشی را که زنده‌تر از همه یادم مانده بود، در بالا نقل کردم. این مقدمه اتان کوئن امضا شده است، امّا از سوی دو برادر سخن می‌گوید.

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *