نگاهی به رمان «رازهای سرزمین من» نوشته‌ی رضا براهنی

رئالیسم جادویی با رنگ مذهبی، انقلابی و ضدآمریکایی

اگر بخواهیم این رمان ۱۲۷۰ را صفحه‌ای توصیف کنیم، اول باید بگوییم بدنه اصلی‌اش، حدود ۷۵۰ صفحه از آن (صص ۳۰۹-۱۰۵۷) که فصلی است با عنوان «نقل حسین میرزا»، سرگذشت حسین تنظیفی است؛ مترجم مستشاران نظامی آمریکا در آذربایجان در اوائل دهه‌ی چهل شمسی، که ناخواسته در جریان قتل یکی از افسران مستشاری به دست تعدادی از گروهبان‌های ایرانی قرار می‌گیرد و به حبس ابد محکوم می‌شود. سرگذشت حسین تنظیفی با آزادی او همراه زندانیان سیاسی در سال ۱۳۵۷ ادامه پیدا می‌کند و رویدادهایش به موازات رویدادهای انقلاب در تهران رخ می‌دهند.

اما سیصد صفحه‌ی اول کتاب در فضای کاملاً متفاوتی می‌گذرد؛ در تبریز اواخر سال‌های ۱۳۳۰ و کاراکترهای اصلی‌اش کسان دیگری هستند. حسین در این سیصد صفحه‌ی اول هم هست، اما کاراکتری فرعی است. در مرکز این فصل‌های نخستین، سرتیپ شادانِ فاسد و جنایتکار و خانواده‌‌اش قرار دارند. نظامی عالی‌رتبه‌ای که محبوبیت زیادی در میان مردم تبریز دارد، زنش (سودابه / الی) را در اختیار آمریکایی‌ها (از جمله افسری به نام سروان بیلتمور) می‌گذارد و خودش با همه‌ی گماشته‌هایش روابط جنسی دارد. او به برادرِ زنش (هوشنگ) هم تجاوز می‌کند؛ جوانکی که بعدها مامور آمریکایی‌ها می‌شود و در قسمت‌های بعدی نقش آدم خبیث بخش‌های اصلی رمان را به عهده می‌گیرد. سودابه خواهری به نام تهمینه هم دارد که از سرتیپ شادان و خواهر خودش و محیطی که در آن زندگی می‌کند، متنفر است. این تهمینه هم در فصل‌های آتی نقش مهمی خواهد داشت. دیگر کاراکتر، و شاید عمیق‌ترین و پرداخته‌شده‌ترین کاراکتر رمان، سرهنگی است به نام جزایری، که زنش زیبایش (ماهی) همراه یک از مقامات حکومت فرار کرده و او حالا دچار خمودگی شده و به عرفان و اعتیاد روی آورده است. سروان کرازلی آمریکایی او را به انحا مختلف تحقیر می‌کند و همین امر باعث می‌شود گروهبان‌های تحت امر سرهنگ جزایری، سروان آمریکایی را به قتل برسانند. (داستان سرهنگ جزایری و قتل سروان کرازلی عمدتاً در فصل دوم کتاب با عنوان «سروان آمریکایی و سرهنگ ایرانی» شرح داده شده است.)

کارکرد صفحات بعد از فصل «قول حسین میررزا» که گفتم بدنه‌ی اصلی رمان است، روشن کردن برخی از رویدادهای ناروشن مانده‌ی فصل‌های قبلی و سرانجام آدم‌های اصلی ماجراست از قول سودابه (در ورقه‌های بازجویی)، از زبان ماهی (زن سرهنگ جزایری که به تدریج به یک فاحشه‌ی درباری تمام‌عیار بدل شده است) و هوشنگ مامور بی‌رحم سیا. در این فصل‌ها می‌فهمیم که حسین به دست هوشنگ به قتل رسیده است و هوشنگ خود به دست زنی به نام رقیه خانم (که قرار بوده زن حسین شود) کشته می‌شود. ماهی خودکشی کرده و سودابه اعدام شده است.

همان طور که از لفظ «قول» می‌شود فهمید، بیشتر فصل‌ها راوی اول شخص دارند، یعنی از زبان یکی از کاراکترها تعریف می‌شوند. با رمان سر و کار داریم حقیقتاً از زبان چندین کاراکتر. فصل اصلی بزرگ رمان گفتیم از زبان حسین تنظیفی است. فصل کوتاهی داریم از زبان سرهنگ جزایری. و فصل‌هایی داریم از زبان هوشنگ و ماهی (هر دو شخصیت‌های منفی داستان). اما این فصل‌های اخیر از دید کاراکترهایی کاملاً متفاوت، هیچیک حقیقتاً زاویه‌ی دید جدیدی به رویداد باز نمی‌کنند، درک قبلی ما از رویدادها را دگرگون نمی‌کنند. در نهایت برخی رویدادهای ناروشن «قول»‌های پیشین را تکمیل می‌کنند. راویان فصل‌های پایانی در روایت‌های خودشان هم همان آدم‌های خبیثی هستند که در «قول حسین».

در انتهای کتاب رضا براهنی تحت عنوان «یادداشت ــ و تشکر» نحوه‌ی نوشتن رمان را شرح داده است. گمان می‌کنم توضیحات او برخی از ناهمواری‌های کتاب را آشکار می‌کند.

دو فصل اول رمان، «کینه‌ی ازلی» و «سروان آمریکایی و سرهنگ ایرانی» در نخستین سال‌های دهه‌ی ۱۳۵۰ نوشته شده‌اند و نخستین بار به شکل مستقل در سال ۱۳۵۸ در مجله‌ی نگین چاپ شده‌اند. باقی رمان در سال‌های ۱۳۶۲-۱۳۶۴، بر اساس رویدادها و کاراکترهای این دو فصل نوشته شده و فصل طولانی سرگذشت حسین تنظیفی بر اساس یکی از کاراکترهای اصلی «سروان آمریکایی و …» شکل گرفته است. حتی کاراکتر اصلی «کینه‌ی ازلی» که در واقع داستان کوتاه مستقلی است، در صفحات آخر کتاب به نام بابک اصلان‌پور پیدایش می‌شود و همین طور لوکیشن رویدادهای این داستان کوتاه، که کندوان باشد. در داستان «سروان آمریکایی و …» شاهد رفتار تحقیرآمیز سروان آمریکایی نسبت به سرهنگ جزایری و قتل سروان کرازلی هستیم. حسین مترجم با قتل سروان آمریکایی احساس همدلی می‌کند، هرچند روحش از برنامه‌ی قتل او خبر نداشته  است. به هر رو او را هم می‌گیرند. اما بعد چه می‌شود، هیچ معلوم نیست. داستان با این قتل به پایان می‌رسد. براهنی سال‌ها بعد، بعد از انقلاب، در زمانه‌ای که می‌شود راجع به فساد رژیم شاه نوشت، به فکر می‌افتد که پاسخ این سوالات را بدهد. نخستین کار وارد کردن یک شخصیت فاسد به نام تیمسار شادان و روابط او با خانواده و اطرافیانش است و نقشی که او و کاراکتر دیگری به نام سروان بلتیمور آمریکایی در شکنجه و اعدام سرهنگ جزایری و گروهبان‌ها ایفا می‌کنند. همین طور خلق یک شخصیت مثبت به نام تهمینه (خواهر زن فاسد تیمسار شادان) که او هم در رویدادهای انقلاب نقشی دارد و به یک جور مُرادِ ندیده‌ی حسین تبدیل می‌شود. رویدادهای اصلی رمان اما در سال ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ بر بستر رویدادهای انقلاب ۵۷ می‌گذرند.

در این بدنه‌ی اصلی حسین در یکی از تظاهرات‌ها با مدیر مدرسه‌ای به نام ابراهیم آقا آشنا می‌شود که مثل خود حسین تُرک است و وارد خانواده‌ی او می‌شود. این خانواده و همسایه‌های‌شان در محله‌ی امیریه به تفصیل تشریح شده‌اند؛ آن‌ها مردمانی عادی و همه خوب‌اند. فضای ابراهیم آقا در تضاد آشکار با فضایی قرار دارد که در فصل‌های قبلی تشریح شده، یعنی زندگی فاسد تیمسار شادان و خانواده‌اش. حسین پیش از جا خوش کردن در خانه‌ی ابراهیم آقا خانه‌ای نیز در یکی از خیابان‌ها منشعب از خیابان آیزنهاور (آزادی) پیدا می‌کند و به خانه‌ی مادرزن ابراهیم آقا در شرق تهران هم رفت و آمد پیدا می‌کند تا حضورش در محلات مختلف شرق و غرب تهران توجیه شود. ماجراها در روزهای رفتن شاه، آمدن خمینی، ۲۲ بهمن، به آتش کشیدن شهر نو و تظاهرات به نفع بازرگان و …. اتفاق می‌افتند. در سراسر این فصل حسین در پی این است که تهمینه ناصری را پیدا کند، یعنی خواهرزن سرتیپ شادان را که می‌داند انقلابی شده است. به گمانم این اندازه از اهمیت پیدا کردن تهمینه ناصری در زندگی حسین توجیه منطقی پیدا نمی‌کند. اما به هر رو انگیزه‌ای می‌شود برای دنبال کردن ماجراها و کتاب را برای دریافتن این‌که بالاخره حسین تهمینه را پیدا می‌کند یا نه با ولع بیشتری می‌خوانی. نقل رویدادها در جاهایی با زیاده‌گویی همراه است و از آن‌جا که کاراکترها همه ماهیت‌شان روشن است و هیچ چیز تازه‌ای از خود به نمایش نمی‌گذارند، و رویدادهای انقلاب هم اکنون جزو معلومات عمومی بیشتر ایرانی‌ها هستند (و بسیاری از خوانندگان امروز کتاب با احساس متفاوتی به آن رویدادها می‌اندیشند)، بنابراین می‌ماند فقط کنجکاوی یافتن یا نیافتن تهمینه ناصری.

در فصل کوتاهی در انتهای کتاب با عنوان «نامه‌ی تهمینه» کوشش نه چندان موفقیت‌آمیزی شده است برای تشریح انگیزه‌ی حسین و شباهت حسین و تهمینه ناصری.

رمان از جهتی به دو فضای تهران و تبریز قابل‌بخش است. با این تذکر که در فضای تهران آن هم، کاراکترهای اصلی ترک هستند. اما این کاراکترها هیچ نسبتی با کاراکترهای فصل‌های تبریز پیدا نمی‌کنند. در واقع هرگز یکدیگر را نمی‌بینند و یکدیگر را نمی‌شناسند.

داوری درباره‌ی رمان رازهای سرزمین من خواه‌ناخواه بحث را به این مسائل می‌کشاند:

زیاده‌گویی

گفته می‌شود که رمان طولانی است، زیاده‌گوست. به گمانم درباره‌ی هر رمان هزاروخرده‌ای صفحه‌ای می‌توان این را گفت. اما واقعیت این است که نفس کمیت یا تعداد صفحات کتاب تعیین‌کننده نیست. چه بسا رمان‌های حجیمی که کسی درباره‌ی طولانی بودن‌شان اعتراضی نکرده است. گمانم جنگ و صلح تولستوی یکی از این‌ها باشد. رمان می‌تواند با وجود حجم زیادش در هر فصل موجز باشد. توصیفاتش همه به اندازه باشند. هرچند این «به اندازه» خود بسیار ذهنی، فرهنگی و تاریخی است. بستگی دارد به حوصله‌ی خواننده‌ی مشخص و سلیقه و انتظارات دوران تاریخی معین. نظر شخصی من هم اما این است که رمان رازهای سرزمین من می‌توانست بسیار کوتاه‌تر باشد. هم بعضی از فصل‌ها می‌توانستند به کلی حذف شوند و هم برخی فصل‌های دیگر کوتاه‌تر شوند. مثلاً دو فصل «قول یک مترجم سابق» (نامه‌ی اول و نامه‌ی دوم) در بخش‌های اول کتاب که نامه‌‌های مترجمی ناشناس هستند که بعداً هم دیگر پیدایش نمی‌شود قابل‌حذف‌اند. یا فصل اوراق بازجویی سودابه در اواخر کتاب که هیچ نکته‌ی جدیدی در بر ندارند. حتی بخش قابل‌توجهی از «قول ماهی» در اواخر کتاب. در نقل رویدادهای مشخصی هم بسیاری جاها می‌شد به اختصار برگزار کرد. اما این احساس که رویدادهای مثلاً شب بیست‌ودوم بهمن به چه تفصیلی باید می‌آمد، به قضاوت عمومی ما نسبت به این رویدادها هم بستگی دارد و به این‌که آیا قبلاً درباره‌ی این رویدادها خوانده‌ و شنیده‌ایم یا خیر. می‌خواهم بگویم داوری درباره‌ی «زیاده‌گویی» یک روایت، به موضع خواننده نسبت به موضوع آن روایت هم بستگی دارد.

رئالیسم جادویی

گفته‌اند سبک رمان «رئالیسم جادویی» است. فارغ از درستی به کارگیری این عنوان و معنای دقیق آن (اگر معنای دقیقی داشته باشد)  دلیل این امر آن است در رمان شاهد رویدادهایی هستیم که تابع منطق رئالیستی نیستند. مثلاً حسین در نوجوانی‌اش با مردی برخورد می‌کند که گویا از عوالم دیگر آمده است (ص ۳۵۹). مادر ابراهیم آقا که در آستانه‌ی مرگ است خواب‌های غریب می‌بیند و برای حسین سوره‌‌ای از قران می‌خواند بر تاکید بر عبارت «نزاعه للشوی» به معنی کندن پوست سر و تن گناهکار در آتش دوزخ. رقیه خانم انگار قدرت پیشگویی اتفافات بد را دارد، کما این‌که مرگ برادر ابراهیم آقا را پیش‌بینی می‌کند. و در انتهای «نقل حسین»، وقتی راوی در خانه‌اش منتظر تهمینه ناصری است و در را به روی او باز می‌کند، آن سوی در خودش را می‌بیند:

در را باز کردم. نوری ناگهانی بین من و او ساطع شد. آن چه دیدم، روی صفحه‌ی تیز و درخشان آن نور ناگهانی، تهمینه‌ ناصری نبود. موجود دیگری بود. در آستانه‌ی در درست روبه‌روی من، یک نفر ایستاده بود. شکی نبود تهمینه ناصری نبود.

روبه‌روی من کسی جز من نبود. کسی که روبه‌روی من ایستاده بود، خودم بودم.

دیدم. قالب تهی کردم. افتادم. (ص ۱۰۵۷)

بعداً می‌فهمیم پشت در هوشنگ بوده که با ساتور حسین را به قتل رسانده است. چرا حسین می‌گوید مرد ساتوربه‌دست خودش بوده است؟ این حرف آشکارا طبیعی و واقع‌گرایانه نیست. و بیشتر فرازهای غیرواقع‌گرایانه یک رنگ مذهبی دارند و گاه به آیه‌هایی از قران آمیخته‌اند. تنبه نسبت به مرگ و عذاب اخروی در جای‌جای متن رخ می‌نماید. از جمله در نقل عبارت «نزاعه للشوی» از سوره‌ی معراج از سوی مادر ابراهیم آقا که در جاهای دیگر هم نقل می‌شود.

چندصدایی

گفتیم بیشتر از فصل‌های رمان از قول یکی از کاراکترها هستند و چه بسا رویداد مشخصی را از زبان دو نفر می‌شنویم. این درست، اما بیشتر جاها دیدگاه‌های متفاوت حقیقتاً تلقی‌های متفاوتی از یک رویداد نیستند. در همه حال دید عمومی نویسنده که رویارویی سیاهی و سفیدی است، بر همه چیز غلبه دارد. این گویا ذات انقلاب است که همه چیز به انقلاب و ضدانقلاب تقسیم می‌شود (خیر و شر، دشمن و خودی). هرچند حسین مرتب تاکید می‌کند که آدم سیاسی نیست، اما توصیف انقلاب از زبان او، توصیف آدمی نیست که با فاصله به رویدادها بنگرد.

انقلاب ضدآمریکایی

بخش تهرانِ رازهای سرزمین من به تمامی درباره‌ی انقلاب است. هرچند قصد نویسنده به هیچ وجه مستندنگاری نیست، اما شرح رویدادهایی که گاه پسزمینه و گاه متن اصلی هستند، تصویری به قدر کافی مستند از پاییز و زمستان سال ۱۳۵۷ ترسیم می‌کنند. و کتاب پر است از اظهارنظرها درباره‌ی انقلاب و توصیف آن. این بحثی است بین جوانی به نام مرتضی (برادرزن ابراهیم‌ آقا)، مادرش و خود ابراهیم آقا:

مرتضی: …. توی این انقلاب سه جور آدم داریم. البته اگر خائن‌ها را بگذاریم کنار. از آن سه جور آدم یکی هست که می‌ترسد. حساب این آدم جداست. ترسو است. ازش انتظاری ندارند. یکی هم هست که نمی‌ترسد. می‌رود جلوی گلوله، شعار می‌دهد، نعره می‌کشد، سلاح دستش می‌گیرد، همه جا حی و حاضر است، و انقلابی قاچاقی هم نیست. یکی دیگر هم هست که نمی‌ترسد، ولی می‌گوید درست نیست، به عقل جور در نمی‌آید، باید یک چیزی با عقل جور دربیاید تا من دست به کار شوم.»

مادرش گفت: تو سعی کن مثل این دسته‌ی سوم باشی. نترس ولی ببین کاری که داری می‌کنی با عقل جور در می‌آید یا خیر. …

ابراهیم آقا گفت: ای کاش به همین سادگی بود، خانم جان. کار انقلاب، مساله عقل و بی‌عقلی، ترس و نترسی نیست. یک چیز ناگهانی است. درست موقعی که باید پایت را عقب بکشی چیزی بهت نهیب می‌زند نترس، برو جلو، اصلاً ورای ترس و شجاعت و این حرفهاست. یک دفعه از خودت بی‌خود می‌شوی. ….  (صص ۵۹۲-۵۹۳)

در شب ۲۲ بهمن، پشت سنگر، یک گاردی را که گویا به نیروهای انقلابی پیوسته می‌گیرند و نمی‌دانند با او چه کار بکنند. او البته حقیقتاً به نیروهای انقلابی پیوسته است. یک نظر این است که در جا محاکمه و اعدامش کنند. اما حسین فکر می‌کند:

حالا اگر قرار بود این شخص را ما محاکمه بکنیم به چه حقی محاکمه‌اش می‌کردیم؟ تنها به دلیل این‌که ما این ور خط بودیم، او آن ور خط؟ نمی‌شد یک نفر را تو سنگر محاکمه و خلاصش کرد. سنگر جای محاکمه نیست! (ص ۹۳۶)

می‌خواهم بگویم که دیدگاه کتاب هرچند هواداری از انقلاب است اما از این بحث‌ها و نکته‌سنجی‌ها هم دارد.

و توصیف خود انقلاب در پنج صفحه (صص ۹۱۳ تا ۹۱۸)، در شبی که صدای تیراندازی از طرف پادگان نیروی هوایی بلند می‌شود و همه از مرد و زن به آن سو می‌شتابند، هم از تبحر نویسنده در توصیف بلبشویی حکایت می‌کند که آدم‌ها سر از پا نشناخته به سوی حادثه می‌روند و هم شاید بتوان آن را نوعی درازگویی دانست.

و کتاب به شدت ضدآمریکایی است. آدم‌های فاسد نوکر آمریکایی‌ها هستند. مرگ شخصیت انسانی مثل سرهنگ حزایری نتیجه‌ی رفتار تحقیرآمیز سروان آمریکایی است و حتی گرگ بیابان هم کینه‌ی این آمریکایی‌ها را به دل دارد. هوشنگِ جنایتکار مامور آمریکایی‌هاست. این‌که این اندازه از فساد در سطوح بالای ارتش شاهنشاهی و فراگیری آن و رفتار خود آمریکایی‌ها آن طور که در کتاب آمده است چه اندازه قابل‌تعمیم است و چه اندازه با واقعیت تاریخی خوانایی دارد، البته فراتر از حوصله‌ی این چند سطر است، اما این روحیه‌ی ضدآمریکاییِ غلیظ نشان روحیه‌ی اپوزیسیون روشنفکری و مذهبی زمانه‌ی خود است، روحیه‌ای که انقلاب ۵۷ هم محصول و پی‌آمد آن است.

زبان آذری

کاراکترهای اصلی رمان همانند خود نویسنده همه تُرک‌های ایرانی‌اند. چه شخصیت‌های منفی آن مثل شادان و سودابه و هوشنگ و چه شخصیت‌های مثبتش مانند سرهنگ جزایری و حسین و ابراهیم آقا. نویسنده به درستی با نقل برخی شعرها و برخی از دیالوگ‌ها به زبان ترکی و زدن زیرنویس فارسی، این رنگ بومی را حفظ کرده است. بر خلاف بیشتر آثار ادبی ما که در آن‌ها حتی وقتی رویدادها در محیطی رخ می‌دهند که مردم به طور طبیعی به زبانی جز فارسی (مثلاً گیلکی یا کردی یا عربی … ) صحبت می‌کنند، اما در بازنمایی زبان همه‌شان به فارسی تبدیل می‌شود.

توصیفی که کتاب در فصل‌های کودکی و نوجوانی حسین از تبریز قدیم به دست می‌دهد نیز به این رنگ قومی می‌افزایند و به دلبستگی نویسنده به زبان و فرهنگ مادری‌اش گواهی می‌دهند.

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *