کوچه‌های قدیم، کوچه‌های امروز

درباره کوچه‌ی شیش‌متری نوشته‌ام. کوچه‌ای که در یکی از خانه‌های آن به دنیا آمدم و تا شش‌سالگی در آن زندگی کردم. درباره‌ی روزهایی که دست در دست پدر بزرگم تا سر کوچه می‌رفتیم و به خیابان ویلا می‌پیچیدیم و … از پسرهایی که قوطی‌های حلبی شیر و روغن‌نباتی به زیر پاهای‌شان می‌بستند و دسته‌جمعی در کوچه راه می‌افتادند و صدای برخورد قوطی‌های فلزی به کف آسفالته‌ی کوچه همه جا را پر می‌کرد، از بقالی «ساردار آپی» که هفت‌هشت تا پسر داشت همه شبیه هم از پنج‌شش ساله تا نمی‌دانم شاید بیست‌ساله، و از خانه‌قمرخانمی خاله‌ی مادرم و شب‌های سوگواری که به دیدن مراسم سینه‌زنی مسلمان‌ها می‌رفتیم و ته دل‌مان می‌ترسیدم و بزرگ‌ترها بِهِمان می‌گفتند مبادا بخندید که گمان کنند مسخره‌شان می‌کنید، و آبی که با گاری می‌آوردند و گالن گالن می‌فروختند … تا شش سالگی در این کوچه زندگی کرده‌ام و هنوز می‌توانم درباره‌اش بنویسم.

درباره‌ی کوچه ده‌متری‌مان در خیابان سنایی هم نوشته‌ام. درباره‌ی گیر کردن بادبادک‌های‌مان در سیم‌های برق، درباره توپ‌های ماهوتی تنیس که پشت دیوار خانه‌های آمریکایی‌های ساکن کوچه پیدا می‌کردیم، درباره‌ی زمین فوتبال خاکی روبه‌روی خانه‌مان و ولگرد‌ی‌های‌مان و سیب‌زمینی‌ها و پیازهایی که روزهای سرد زمستان در زمین‌های خالی در آتش می‌انداختیم تا خوب کباب شوند و چه لذتی داشت خوردن‌شان و همسایه‌های‌مان و بچه‌های همسایه‌ها که باهاشان قاپ‌بازی می‌کردیم و بیمارستانی که سر کوچه بود و بوی بد غذاهایش و سقوط بیماری از طبقه‌ی بالای آن و تپه‌های خاکی سر کوچه که برادرم را که در سه سالگی گم شده بالای یکی از این تپه‌ها پیدا کردیم و و و و  … در این کوچه هم شاید سر جمع شش‌-هفت زندگی کرده باشم.

حتی درباره‌ی کوچه‌ پس‌کوچه‌های نادرشاه (میرزای شیرازی) نوشته‌ام که خانه‌ی خاله‌مان در یکی از این کوچه‌ها بود و محل ولگردی‌مان بود با بچه‌های خاله‌ام:

وسط‌های کوچه‌ی خاله آرشالوس چهارراه کوچکی هست، سر چهارراه به راست که می‌پیچیدی خیابان کوتاهی بود که قنادی یِرِم در آن بود. در قنادی یرم بامیه سه تا ده‌شاهی بود. یک ریال‌مان را می‌دادیم و یک آن که حواسش نبودم در جا نفری سه چهار تا  بامیه همان جا سر دیس می‌بلعیدیم و در مجموع با یک ریال ده بیست‌تا بامیه می‌خوردیم. بالاتر از قنادی یِرِم، سر کوچه بعدی، بساط یک جگرکی بود که غروب‌ها بخصوص دورش شلوغ می‌شد و ما هم اگر پولش را داشتیم «پیتزِق» می‌خوردیم، گاهی پولش را که نداشتیم می‌خوردیم و جیم می‌شدیم که جیگرکی از بس کاروبارش خوب بود، حواسش به ما نبود. روزها در همان چهارراه آلاسکافروش‌هایی بودند که در فلاسک‌های استوانه‌ای شکلی که به دوششان آویزان بود، بستنی یخی چوبی می‌فروختند دونه‌ای یک قران یا دهشاهی. «کیم دوقلو» آن موقع‌ها دو ریال و نیم بود.

الان بیست‌ودو سال است در کوچه‌ای در منطقه‌ی پونک در غرب تهران زندگی می‌کنیم. بچه‌های‌مان در این خانه بزرگ شدند و رفتند. وقتی آمدیم این جا، ساختمان‌های این کوچه بیشتر دوطبقه بودند و دو واحدی و الان بیشترشان تبدیل شده‌اند به ساختمان‌های پنج‌طبقه‌ی بیست واحدی و بیشتر. از کوچه‌مان به سمت شرق که نگاه کنی برج میلاد را می‌بینی. اما چیز خیلی بیشتری برای نوشتن نیست. چیزهایی به نظرم می‌آید که می‌توان نوشت، اما گمانم ارزش نوشتن ندارند. اطلاعات خشک و خالی هستند. هیچ احساس خاصی نسبت به این کوچه ندارم.

واقعیت این است که کوچه‌ها با ساختمان‌هاشان و کالبد فیزیکی‌شان هویت پیدا نمی‌کنند. شاید بچه‌هایی که در این کوچه بزرگ‌ شده‌اند در آینده بتوانند با همان حس‌وحالی درباره این کوچه بنویسند که من درباره‌ی کوچه‌ی شیش‌متری دوران کودکی و کوچه‌ی خیابان سنایی‌مان نوشته‌ام. هرچند بچه‌های خودم بعید می‌دانم با این احساس درباره این کوچه بنویسند. در واقع بیشتر آدم‌هایی که تو آپارتمان‌های این ساختمان‌های اکنون بیست واحدی و بیشتر زندگی می‌کنند بچه‌های‌شان زندگی‌شان جای دیگری‌ست، در محله‌های دیگری مدرسه می‌روند و محافل دوستانه‌شان جاهای دیگری‌ست.

به گمانم معنی «کوچه» عوض شده. آدم‌ها الان الزامی ندارند در «کوچه»ی خودشان زندگی کنند. وسائل ارتباط و پیدا شدن مجتمع‌های آپارتمانی معنی «کوچه» را عوض کرده است. مجتمع‌های بزرگ که اصلاً کوچه ندارند. تو همسایه‌ی آپارتمان روبرویی‌ات را هم نمی‌شناسی. فضای مجازی هم گمانم به این موضوع بی‌ارتباط نیست. اعضای گروه‌های همبازی و گروه‌های دیگر می‌توانند در یک کوچه نباشند، می‌توانند فرسنگ‌ها دور از هم زندگی کنند و از راه فضای مجازی با هم دوست و در یک گروه باشند.

بعد این‌که کوچه‌هایی هم که مانده‌اند هم مثل هم شده‌اند. دیگر هرکوچه شخصیت مخصوصِ خودش را ندارد. دیگر بعید است شاعر بسراید «بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.» «ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.» و حقیقت این‌که در این شعر مشیری هم نشان زیادی از یک کوچه‌ی واقعی نمی‌یابم. در این شعر بیشتر همان تشبیهات عاشقانه شعر کلاسیک فارسی را می‌بینیم.  اما از این شعر معلوم می‌شود کوچه زمانی خاطره‌انگیزتر بوده است از آن‌چه ما امروز به نام کوچه می‌شناسیم.

بچه‌های ما به جای کوچه بیشتر از پارکینگ مجتمع شانزده‌واحدی که پیش از این‌که به پونک بیاییم در آن زندگی می‌کردیم می‌گویند. از بازی فوتبال در پارکینگ، بازی کارت‌های ماشین و فوتبالیست در راه‌پله‌ها و پشت‌بام، از آسانسورسواری و در آوردن داد خانم پیری که ساکن یکی از واحدها بود و … راستی که اختصاص پرونده‌ای به پارکینگ یا شاید فضاهای مشترک مجتمع‌های بزرگی مثل اکباتان و امثالهم امروز بامعناتر باشد. آیا در آن‌ها هم روابطی بین بچه‌ها و بزرگ‌ترها وجود دارد؟ گیرم نه به اندازه‌ی «کوچه» اما دست کم آن اندازه که خاطره‌ای شود. بازتاب چنین روابطی را در بعضی فیلم‌های مستند و داستانی دیده‌ام اما با اطمینان نمی‌توانم چیزی بگویم. درباره‌ی این «کوچه»های جدید کاش بیشتر می‌دانستیم.

واقعیت این‌که کوچه جای آزادی و خلاقیت هم بود. آزادی از کنترل والدین و خلاقیت در ابداع انواع بازی‌هایی که نیازی به پول نداشتند. امروزه با کاهش تعداد فرزندان و رسیدن آن‌ها به دو یا یک بچه، و بهبود وضع مالی خانواده‌های طبقه‌ی متوسط، کنترل والدین بر بچه‌ها خیلی زیاد شده و ترس از «کوچه» هم. امروز به جای این‌که بچه را رها کنند که در کوچه همراه همسالانش عملاً خلاقیت بیاموزد، او را از این کلاس به آن کلاس می‌برند از جمله به کلاس‌های «خلاقیت». البته ترس از کوچه بی‌پایه نبوده است و همیشه وجود داشته. در کوچه‌ها اتفاقات وحشتناکی هم می‌افتاده است، از بچه‌دزدی بگیر تا روابط ناسالم بین بچه‌های کوچک‌تر و بزرگ‌تر، و البته بچه هم در این محیط می‌آموخت چگونه خود از خود محافظت کند و از پس مخاطرات برآید.

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *