مادادایو، واپسین فیلم کوروساوا

مادادایو (هنوز نه)

می‌پذیرم اگر مادادایو (۱۹۹۳) را فیلمساز ناشناخته‌ای ساخته بود نه استاد کوروساوا، خالق رشته‌ای از زیباترین، متفکرانه‌‌ترین، خوش‌فُرم‌ترین، تلخ‌ترین و هیجان‌انگیزترین فیلم‌های تاریخ سینما درباره معمای زندگی، مرگ و موقعیت انسان، می‌گفتم فلان صحنه بیش از اندازه طولانی است یا آن یکی کارکرد چندان مشخصی در طرح روایی کلان فیلم ندارد. این واقعیتی است که فیلمسازی که با ساختن‌ شاهکارهای سینمایی نام خود را به عنوان هنرمندی مبتکر و خلاق تثبیت کرده است، فیلمسازی که از خامدستی جوانانه فاصله‌ گرفته است، آنکه دیگر نیاز ندارد مهارت‌های فنی خود را به تهیه‌کننده یا بیننده اثبات کند، می‌تواند خیلی راحت‌تر آن طور که می‌خواهد کار کند، چیزی را که شم هنری‌اش حکم می‌کند در فیلم باشد در فیلم بگنجاند و اطمینان داشته باشد که همین که او این کار را کرده است، نشان درستی آن تلقی خواهد شد.

کوروساوا در پاسخ به این پرسش که مادادایو درباره چیست گفته است:

مادادایو فیلمی است که رابطه گرم و پرمحبت پروفسور هیاکن اوچیدا و دانشجویان سابق او را توصیف می‌کند. چیز بسیار باارزشی وجود دارد که این روزها تقریباً به فراموشی سپرده شده است و آن دنیای غبطه‌برانگیز گرمای قلب‌هاست. امیدوارم همه کسانی که این فیلم ماه را می‌بینند با چهره‌هایی که به تبسم گشاده شده و با طراوتی نو سالن سینما را ترک کنند.

و من گمان می‌کنم برای اینکه ما به شیوه‌ای ملموس در فضای رابطه گرم بین استاد و دانشجویان قرار بگیریم، باید با همین تفصیلی که در فیلم آمده است لحظه‌های دیدار و گفت‌وگوی شاگردان و استاد را تجربه کنیم. سراسر فیلم کُند و با طمأنینه پیش می‌رود، ضرباهنگی که با منش شخصیت کانونی فیلم، با اطمینان و ثباتی که او در پیمودن راه زندگی انتخاب کرده است، و با بردباری او در تحمل بار هستی همخوانی دارد.

ماجرای این گربه چیست؟

در نقدهایی که درباره مادادایو خوانده‌ام به وجوه انسانی شخصیت استاد توجه شده است، به کلنجار او با مرگ، امّا یک نکته مهم، نکته‌ای که شاید راز ناگشوده‌ای از فیلم در آن نهفته باشد، کمتر اشاره شده است؛ به معمای گم شدن گربه‌ای که از اواسط فیلم پیدایش می‌شود، گم شدنش بخش قابل‌توجهی از بخش‌های میانی فیلم را به خود اختصاص می‌دهد و بزرگ‌ترین بحران روحی قهرمان فیلم را موجب می‌شود. پروفسور که در برابر خاکستر شدن خانه‌اش خم به ابرو نیاورده، گم شدن این گربه را نمی‌تواند تحمل کند. از هم فرومی‌پاشد، گریه می‌کند، چیزی نمی‌خورد، نمی‌تواند بخوابد. و جالب اینجاست که دانشجویان او، همسرش و فیلمساز، هرگز آشکارا پرسشی درباره این وضعیت غیرطبیعی مطرح نمی‌کنند، در واقع اساساً آن را غیرطبیعی تلقی نمی‌کنند. آنها پروفسور را دوست دارند، با بحران روحی او همراه می‌شوند و او را در توفان بی‌پناهی تنها نمی‌گذارند.

توفان و بی‌پناهی. بی‌پناهی در توفان. چند تصویر هست که گربه گمشده را در حالی که در میان باران و توفان در بی‌پناهی مطلق تنها مانده است نشان می‌دهد. این تصاویر را می‌توان به تصاویر ذهنی استاد تعبیر کرد. آنچه او از آن برخوردار است، همسر و شاگردان و همسایگانی که آن گربه ندارد، سقفی که بالای سرش است (به یاری دانشجویانش) و آن گربه از آن محروم است، این محرومیت و تنهایی است که غم‌انگیز است و پروفسور نمی‌توان با آن آشتی کند.

در جایی از فیلم، کودکی به پروفسور می‌گوید چرا گربه‌ دیگری به جای گربه گمشده نمی‌آورد، پروفسور به او جواب می‌دهد آیا حاضر است برادر کوچکش را با بچه دیگری عوض کند. این پاسخ، ما را به وجه دیگری از راز ماجرای گم شدن گربه هدایت می‌کند. پروفسور او را مثل بچه‌ای در خانه تصور می‌کند. پروفسور فرزندی ندارد. ما در سراسر فیلم او و زنش را می‌بینیم و صحبتی از فرزندانشان نمی‌شود. فیلم یک کلمه هم در این باره نمی‌گوید. امّا این واقعیت می‌تواند روشنگر بحران روحی پروفسور باشد. رفتار زن و شوهر با گربه با رفتاری که مردم با فرزندان‌شان می‌کنند تفاوت چندانی ندارد. و سرانجام آمدن گربه‌ای دیگر است که تسلای خاطری فراهم می‌کند و ثبات روحی پروفسور را به او باز می‌گرداند (همان طور که تولد بچه‌ای تازه می‌تواند از دست رفتن فرزند دیگری را تسلا دهد). در اینجا با نمونه نادری روبه‌رو هستیم که فیلم بدون اینکه اشاره مستقیمی بکند،شواهدی برای درک انگیزه روانی رویداد در اختیار بیننده می‌گذارد. بیننده، شاید حتی بدون اینکه آگاهانه به بی‌فرزندی پروفسور و زنش توجه کند، به سبب این نکته، واکنش پروفسور را طبیعی و باورپذیر می‌یابد. حضور دختران جوان دانشجویان قدیمی استاد و نوه‌های آنها در جشن پایانی فیلم، که در تضاد با فضای خالی از بچه زندگی پروفسور و زنش قرار می‌گیرد، این نکته را مؤکد می‌سازد. در اینجا با طرح روایی سنجیده‌ای روبه‌رو هستیم، که عناصری که در ابتدا حضورشان تصادفی، تزئینی یا قابل حذف می‌نماید، در لایه‌ای عمیق‌تر، به شدّت ضروری می‌نمایند. از این دیدگاه حتی رابطه پروفسور با شاگردانش را می‌توان به عنوان نوعی جایگزین برای برخی وجوه رابطه پدروفرزندی نیز تلقی کرد.

موضوع بی‌فرزندی پروفسور و زنش، ما را می‌رساند مفهوم کودک، به عنوان نماد انسانی آلوده نشده، به عنوان هسته سالمی که در عمیق‌ترین لایه‌های وجود هر انسانی حضور دارد و اشاره‌ای به این واقعیت که انسان‌های خوب گویی همواره در وضعیت کودکی باقی می‌مانند. پروفسور یک کودک بزرگ شده است، با سرحالی، با شکنندگی و بردباری و جان‌سختی یک کودک. با طراوت و سرزندگی کودکان. با سماجتی کودکانه. و سرانجام می‌بینیم که در خواب شیرینش، خود را کودکی می‌یابد، مسحور آسمانی رنگارنگ و معمایی.

مادادایو تنها فیلمی نیست که در آن کوروساوا مرد پیری را در کانون نگاه فلسفی و روانشناختی خود قرار داده است. درسو اوزالا، انسانی بدوی، هم او که به نظر می‌رسد درست نقطه مقابل یک استاد دانشگاه باشد، به خاطر نگاه ساده و فلسفی (و کودکانه‌اش) به زندگی و طبیعت، به خاطر اینکه در سالخوردگی چون کودکی پاک می‌نماید، بی‌شباهت به پروفسورِ فیلم مادادایو نیست. نگاه کوروساوا در این دو فیلم نگاهی یکسره خوش‌بینانه نیست. در مادادایو جنگ خانمانسوز را داریم و حضور پررنگ خرابی و ویرانی را، فقر کمرشکن را و علاوه بر این موقعیت تنهایی و بی‌پناهی انسان را در وانفسای هستی. امّا آدم‌هایی چون درسو اوزالا و پروفسورِ مادادایو در این دنیا تنها نیستند. حضور قاطع و دلگرم‌کننده آنها بر پیرامون‌شان تأثیر می‌گذارد. تأثیری شبیه آن چه کوروساوا در نقل قول بالا از آن سخن می‌گوید و مایل است بر بینندگان فیلم‌هایش بگذارد. پس همه چیز کاملاً سیاه هم نیست. آنچه زندگی و رنج‌های آن را قابل تحمل می‌سازد همدلی آدم‌ها و قلب‌های بزرگ آنهاست. کودک، کودک ماندن، در این فیلم، نمادی است برای شخصیت‌هایی که حضورشان این گونه محیط پیرامون‌شان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. انتخاب گربه در مقطعی از فیلم به عنوان موضوع محبت و علّت بحران روانی پروفسور، حوزه عشق فراگیر او را به آن سوی مرزهای انسانی و به دنیای تمامی جانداران گسترش می‌دهد.

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *