داستایوسکی، هیچکاک، وودی آلن: نگاهی به فیلم «مرد غیرمنطقی» وودی آلن

خلاصه داستان: ایب لوکاس استاد میانسال دانشگاه، به شهر نیوپورت می‌آید تا در رشته فلسفه تدریس کند. او در زندگی به بن‌بست رسیده و بسیار مأیوس است. در این شهر یکی از دانشجویان دخترش به نام جیل شیفته او می‌شود. وقتی آن‌ها به طور اتفاقی به حرف‌های زنی که قاضی فاسدی او را از حق دیدن فرزندش محروم کرده است گوش می‌دهند، ایب تصمیم بگیرد قاضی را بکشد تا زن را از وضعیت فلاکت‌بارش نجات دهد و این کار را می‌کند. جیل پی می‌برد که او قاتل است و از او می‌خواهد خود را تسلیم پلیس کند. ایب تصمیم می‌گیرد جیل را بکشد، امّا در یک درگیری خودش به چاه آسانسور سقوط می‌کند و کشته می‌شود.

فیلم مرد غیرمنطقی وودی آلن فیلم فوق‌العاده‌ای است برای علاقه‌مندان فلسفه به زبان ساده. ایب لوکاس در نخستین صحنه فیلم در راه نیوپورت، پشت فرمان ماشینی که از جاده‌های سرسبز می‌گذرد، با خود می‌اندیشد: کانت می‌گوید خرد آدمی را پرسش‌هایی آشفته می‌کنند که نه می‌تواند آن‌ها را نادیده بگیرد و نه می‌تواند به آن‌ها جواب بدهد. … پس راجع به چی داریم صحبت می‌کنیم، اخلاق؟ حق انتخاب؟ زیبایی‌شناسی؟ جنایت؟

در نخستین کلاس‌های او درس‌های ساده استاد ادامه پیدا می‌کند: کانت می‌گوید در دنیایی حقیقتاً اخلاقی دروغ‌گویی مطلقاً جایی ندارد.  … بعد مثال می‌آورد: معنی‌اش این است که اگر قاتلی وارد خانه‌تان می‌شود و سراغ کسی که می‌گیرد که در خانه‌تان پنهان شده و می‌دانید این مرد قصد کشتنش را دارد و از شما می‌پرسد او کجا پنهان شده است، باید حقیقت را به او بگویید. نتیجه‌گیری او این است که بیشتر فلسفه در واقع استمنای کلامی است و در زندگی واقعی که کثیف و زشت است به کار نمی‌آید.

در جلسه دیگری، با نظر مثبت‌تری راجع به کی‌یرکِگارد صحبت می‌کند. از قول او می‌گوید: ما در انتخاب‌های روزمره‌مان آزادی مطلق داریم. می‌توانیم هیچ کاری نکنیم، یا هر کاری بکنیم. و این احساس آزادی یک جور حسِّ ترس در ما به وجود می‌آورد. اضطراب گیجی ناشی از آزادی است.

و سرانجام درباره داستایوسکی می‌گوید: او فهمیده بود ماجرا از چه قرار است.

و این طوری، از خلال درس‌های فلسفی و ارائه شمه‌ای از گذشته او از زبان خودش و دیگران (او مرد دنیادیده‌ای است. وقتی دوازده سالش بوده مادرش با خوردن مایع سفیدکننده خودکشی کرده، زنش به او خیانت کرده، دوستش در عراق کشته شده، … ) به تدریج زمینه برای شروع داستان از میان همین دیدگاه‌های فلسفی شروع می‌شود و داستایوسکی در گام بعدی ما را می‌رساند به جنایت و مکافات و قهرمان آن راسکولنیکف.

ایب و جیل اتفاقی در رستورانی به گفت‌وگویی که در میز بغلی‌شان جریان دارند گوش می‌کنند و از صحبت‌های زنی که ماجرای محاکمه ناعادلانه‌اش و فساد یک قاضی را شرح می‌دهد آشنا می‌شوند. زن یادشده می‌گوید که دوست داشت قاضی سرطان می‌گرفت و می‌مرد. امّا ایب معتقد است که ظالم خود به خود سرطان نمی‌گیرد و بمیرد، یک نفر باید این کار را بکند. و او تصمیم می‌گیرد دست به کار شود. عمل یا کنش آن چیزی است که می‌تواند به زندگی به بن بست رسیده او معنایی ببخشد. انفعال آن چیزی است که او را به ناتوانی (اعم از ناتوانی در نوشتن، ناتوانی جنسی، ناتوانی لذّت بردن از زندگی) کشانده است. پس دست به کار می‌شود.

تمام مباحث فلسفی بالا مفاهیم نسبتاً مشهوری هستند و بیننده تحصیل‌کرده مشکلی در درک آن‌ها نخواهد داشت. حتی بیننده کم‌اطلاع‌تر از فلسفه نیز با مثال‌های ایب می‌تواند تا حدودی بفهمد که او چه می‌گوید. و شنیدن این حرف‌ها از زبان یک استاد فلسفه در محیطی دانشگاهی باورپذیر می‌نماید. بنابراین از این منظرها ایرادی بر وودی آلن وارد نیست. او ماهرانه از دل مباحث فلسفی اگزیستانسیالیستی، داستان جنایی خود را بیرون می‌کشد. درست مانند جنایت و مکافات که کتابی است همزمان پلیسی و فلسفی. ایب هم درست مانند راسکولنیکف با اندیشه به این نتیجه می‌رسد که کشتن یک مرد خبیث مجاز است چون دنیا را جای بهتری برای زندگی کردن می‌سازد.

از منظری دیگر، از دیدگاهِ روابط ایب و جیل (دختر دانشجویی که شیفته نظرات و زندگی او شده) مرد غیرمنطقی شباهت‌های آشکاری به یکی از بهترین فیلم‌های آلفرد هیچکاک دارد، به فیلم سایه یک شک (۱۹۴۱) که به اندازه‌ای که شایستگی‌اش را دارد شناخته شده نیست. فیلم هیچکاک حولِ رابطه دختری جوان (ترزا رایت) ساکنِ شهری کوچک و دایی ثروتمندش (جوزف کاتن) که در شهری بزرگ زندگی می‌کند و حالا برای دیدن خانواده خواهرش می‌آید، شکل گرفته است. نام دختری چارلی است که از نام دایی‌اش چارلز گرفته شده است. این داییِ موفق در واقع قاتلی است فراری که با کشتن پیرزن‌های ثروتمند مرد موفقی شده است.  دخترک که شیفته دایی است به تدریج متوجه می‌شود که محبوب و مرادش یک قاتل است و او را تهدید می‌کند که شهر را ترک کند. دایی قصد کشتن خواهرزاده‌اش را می‌کند، امّا در یک درگیری نهایی با دخترک، ناخواسته خودش از قطار در حال حرکت سقوط می‌کند و می‌میرد. دختر بدون این که بخواهد او را (نیمه خودش را) می‌کشد.

وقتی به مرد غیرمنطقی نگاه می‌کنیم، اگر رابطه خویشاوندی را کنار بگذاریم، مشابهت‌های اساسی در طرح قصه می‌بینیم. در این جا هم مردی دنیادیده به شهری کوچک می‌آید. دختری بی‌تجربه که روزمرگی زندگی پیرامونش (از جمله دوست پسر بسیار خوب و بسیار معمولی‌اش) دیگر راضی‌اش نمی‌کند، شیفته این مرد می‌شود که زندگی‌اش همه ماجراست (خودکشی مادر، خیانت زن، کشته شدن دوست در عراق، مسافرت به دارفور و بنگلادش و نیو ارلئان برای کمک به مردم، کارگری کردن، رانندگی تاکسی). از سوی دیگر تازه‌وارد مردی جذاب است که خوب حرف می‌زند، مردی است که به مسائل کلان هستی می‌اندیشد. امّا این مرد هم (هرچند برخلاف دایی چارلزِ سایه یک شک قاتل حرفه‌ای نیست) امّا برای جنایتی که مرتکب می‌شود دلایل فلسفی دارد. همان طور که راسکولنیکف هم دارد. دایی چارلز، در مقطعی که پی برده است خواهرزاده‌اش دیگر می داند که او قاتل است، انگیزه‌های خود را برای کشتن زندان ثروتمند شهری به زبانی فصیح چنین شرح می‌دهد:

چارلز: … / این زن‌ها، این زن‌های بی‌مصرف، چه می‌کنند؟ آنها را هر روز با هزارها دلار در هتل‌ها می‌بینی، در بهترین هتل‌ها، که پول‌هاشان را می‌نوشند، پول‌هاشان را می‌خورند، پول‌هاشان را در بازی بریج می‌بازند، شب و روز قمار می‌کنند، سر تا پاشان بوی پول می‌دهد، به جواهراتشان می‌نازند و دیگر هیچ. این زن‌های نفرت‌انگیز، دهشتناک، پلاسیده، زن‌های فربه و حریص.

چارلی: اما آنها زنده‌اند،‌ آنها انسان‌اند!

چارلز: واقعاً؟ واقعاً چارلی؟ آنها انسان‌اند یا جانورهای خس‌خسوی فربه‌، ها؟ و وقتی جانورها بیش از اندازه پیر و فربه می‌شوند چه کارشان می‌کنند، چارلی؟

پاسخ روشن است. باید کشت‌شان. همان طور که راسکولنیکف پیرزنی رباخوار را می‌کشد که خون نیازمندان را می‌مکد. آن چه ایب لوکاس، راسکولنیکف و دایی چارلز را به هم پیوند می‌دهد این است که هر سه با استدلال منطقی، به خود حق می‌دهند به زندگی انسانی خاتمه دهند.

شباهت پایان فیلم مرد غیرمنطقی با سایه یک شک از این هم آشکارتر است. در این جا هم اِیب لوکاس قصد کشتن دختری را می‌کند که شیفته‌اش بوده است، امّا در درگیری جلوی آسانسور خود به جای دخترک به دامی سقوط می‌کند که برای قربانی‌اش چیده است و به این ترتیب، در این جا هم جیل بدون این که بخواهد مردی را که این هم شیفته‌اش بود، به قتل می‌رساند. در واقع او خود را می‌شناسد و درمی‌یابد که نمی‌تواند با پی‌آمدها منطقی اندیشه‌هایی اگزیستانسیالیستی همانند اندیشه‌های ایب و تخیلات رمانتیکش روبه‌رو شود و همان زندگی متوسط و میانه‌مایه و همان دوست پسر معمولی برایش مناسب‌تر است، هرچند آخرین جمله‌اش نقل قولی است از ایب. جذابیت ایب برای او نابودنشدنی است.

مقایسه مرد غیرمنطقی با سایه یک شک نه تنها به دریافت مضامین فیلم وودی آلن کمک می‌کند بلکه ضعف‌های آن را هم آشکار می‌کند. در فیلم هیچکاک بیزاری دختر شهرستانی از زندگی یکنواختش، شیفتگی او به دایی‌ای که آرمانش است، و سرانجام دریافتن این که این مرد آرمانی و موفق در واقع قاتلی بی‌رحم است، با لحنی تراژیک تعریف شده است. در واقع در پایان فیلم برگشت چارلی جوان به زندگی معمولی اندوهگین است و کشتن دایی چیزی را در وجود خود او کشته است، داستان بلوغ او نیز هست. خروج از دنیای معصومیت و ورود به دنیای زشت و واقعی با کُشتن آغاز می‌شود. امّا این همه هر چند در فیلم مرد غیرمنطقی هم حضور دارد، امّا به قدر کافی پرورش پیدا نکرده است و با قوت کافی بیان نشده است. این امر به نظر نمی‌رسد که سهوی باشد. وودی آلن به خصوص با انتخاب موسیقی جاز سبک که حتی اندوهگین هم نیست، آگاهانه مانع از این شده است که فیلم لحنی تراژیک به خود بگیرد. جز در معدود نماهایی که شاهدیم نفس ایب می‌گیرد آن جا که بعد از کشتن قاضی می‌بینیم به خود می‌لرزد. اشاره‌هایی به موضوع میان‌مایه‌گی در فیلم هست، در زندگی پیرامون جیل در یک شهر دانشگاهی کوچک و در اشاره اِیب به دانشجویانی که بچه‌های خوبی هستند امّا میانه‌مایه‌اند، امّا طرح تماتیک دقیق فیلم سایه یک شک در این جا غایب است.

نام فیلم هم قابل توجه است؟ آیا وودی آلن ایب لوکاس را مردی غیرمنطقی می‌داند؟ در حالی که ایب بیشتر مرد منطقی است، مردی که با استدلال‌های منطقی به این نتیجه می‌رسد که می‌تواند قاضی ظالمی را بکشد. آیا عنوان فیلم کنایه آمیز است. در واقع از دید عوام ایب لوکاس مردی غیرمنطقی است، هرچند در واقع منطقی‌ترین مرد است. یا شاید وودی آلن نیز با این دیدگاه عامیانه همراه است و آدم‌هایی مانند ایب لوکاس، راسکولنیکف و دایی چارلز را آدم‌هایی غیرمنطقی می‌داند؟ در این صورت، می‌توان گفت او اصلاً نکته اصلی موقعیت راسکولنیکف را در نیافته است.

در مقایسه‌ای که کردیم، سه نویسنده از قصه مشابهی که تعریف می کنند، نتایج متفاوتی می‌گیرند. داستایوسکی با نگاهی دینی عمل راسکولنیکف را محکوم می‌کند (با وجود نشان دادن خباثت زن رباخوار). او انسان را در جایگاهی نمی‌بیند که بر اساس اندیشه منطقی مجوز قتل صادر کند و حتی به نوعی در این نوع تفکر، نطفه اندیشه‌هایی مانند کمونیسم و نازیسم را می‌بیند که بر اساس دستگاهی اندیشه‌گی و منطقی‌شان، خود را مجاز به قتل انسان‌های دیگر می‌بینند. در سایه یک شک، گریز از زندگی متوسط و معمولی تلویحاً با رو آوردن به جنایت در پیوند قرار می‌گیرد. محکوم کردن جنایتِ دایی چارلز و نابودی او به معنای نابودیِ چشم‌انداز یک زندگی بهتر از زندگی متوسط شهرستانی هم هست و از این منظر نجات از شرِّ دایی چارلز، در عین تأمین امنیت، غم‌انگیز هم هست. امّا وودی آلن معلوم نیست از تعریف کردن این داستان چه نتیجه‌ای می‌خواهد بگیرد؟ همان طور که نام فیلم هم به ما می‌گوید، او بلاتکلیف است.

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *