مهاجرت به گذشته

به یاد می‌آورم لاله‌زار را

چرا این اواخر این قدر به «قدیم‌ها» دل بسته‌ایم، عکس‌های قدیمی، اشیاء قدیمی، فیلم‌های قدیمی، اعم از فیلمفارسی‌ها و فیلم‌های آرشیوی از خیابان‌ها و ساختمان‌های پنجاه شصت سال پیش و قدیمی‌تر؟ و آیا تصویری که از این خیابان‌ها و فضاها می‌سازیم با واقعیت آن‌ها در گذشته هیچ شباهتی دارد؟

این پرسش را که طرح کنی، توفانی از اظهارنظرها و حدس‌وگمان‌ها در می‌گیرد. شاید چون در حال و آینده چیز دوست‌داشتنی و زیبایی نمی‌بینیم، برگشته‌ایم و چیزهای دلنشین را در گذشته می‌جوییم. بخصوص اگر جوانیم، یعنی آن گذشته را اصلاً ندیده‌ایم و تجربه نکرده‌ایم، شاید راحت‌تر بتوانیم گذشته‌ای زیبا در خیال‌مان بسازیم. اما من چی؟ من آن گذشته‌ای را که لاله‌زار محل رفت‌وآمد پول‌دارها و اعیان بود، محله فرهنگی شهر بود، تئاتر نوشین در آن اجرا می‌شد ندیده‌ام، آن لاله‌زار برای من هم خیابانی در هزاردستان و شهرک سینمایی و سریال شهرزاد است. جواهرفروشی قازاریان را ندیده‌ام. اما به هر رو لاله‌زاری را دیده‌ام که با بورس لوسترفروش‌های امروز بسیار متفاوت بود. لاله‌زاری که من از کودکی و نوجوانی به یاد می‌آورم کدام است؟

این لاله‌زار قدری ترسناک و قدری دوست‌داشتنی است. لاله‌زاری است که از جلوی تئاترهایش فقط عبور می‌کردیم و هیچوقت جرات ورود به آن‌ها را نداشتیم، که در سینمای البرزش در کوچه ملّی، قدری بالاتر از توپخانه، دو فیلم با یک بلیط می‌شد دید، اما می‌گفتند پاتوق بچه‌بازهاست و ما جرات نداشتیم واردش شویم، هرچند دو فیلم با یک بلیط خیلی به صرفه بود برای پول توی جیب‌مان. سینما سهیلا البته می‌رفتیم که حالا اگر دقیقاً در لاله‌زار نبود، اما همان حال‌وهوا را داشت؛ در خیابان استانبول بعد از راسته‌ی ماهی‌فروش‌ها و ورق‌فروش‌ها و تخته‌نرد‌‌فروش‌ها، درست قبل از این‌که بپیچیم توی لاله‌زار، سینما سهیلا بود که می‌گفتند اسم قدیمش مایاک بوده و مال یک ارمنی بوده که قدری عجیب بود.

راستی ارمنی‌ها تو لاله‌زار بودند؟ مغازه‌ی ارمنی؟ یادم نمی‌آید. تو منوچهری که لاله‌زار را قطع می‌کند البته ارمنی‌ها بودند. و حتا یک پارچه‌فروشی را به یاد می‌آورم که صاحبش یا فروشنده‌اش ارمنی بود و گاهی با پدر می‌رفتیم که پارچه‌ی کت‌شلوارهایش را از او بخرد. جواهرفروشی قازاریان را که هم توی سریال هزاردستان دیدیم و هم در شهرزاد شیرین مدام می‌خواست جواهر از آن‌جا بخرد من به یاد نمی‌آورم. و کفاشی به نام عجمیان بود که پدرم مدت‌ها کفش‌هایش را از آن‌جا می‌خرید و نام آن از روی جعبه‌هایی که کفش‌های نو را در آن‌ها به خانه می‌آورد، یادم مانده است.

اما سینما سهیلا. یادم می‌آید تعدادی از فیلم‌های سیلوا کوشینا را آن‌جا دیده‌ام. فیلم‌های پلیسی ارزان ایتالیایی یا شاید آلمانی، چون بازیگر مردش هورست بوخهولتز بود که آن موقع در ایران مشهور بود. این سینما سهیلا و فیلم‌های سیلوا کوشینا هم نوعی احساس جنسی تازه بیدارشونده را تداعی می‌کند برایم که با لاله‌زار گره خورده است. و کتاب‌های ارزان و دست دوم هم روی بساط‌های کتاب‌فروشی لاله‌زار زیاد بود. کتاب‌هایی با عنوان‌هایی چون جیمز باند و نمی‌دانم مامور فلان و بهمان و کتاب‌های جاسوسی ارزان را نخستین بار از لاله‌زار خریدم. در یکی از همین کتاب‌ها بود که خواندم جیمزباند (یا شاید یکی دیگر از کاراکترهای کتاب) زنی را حامله کرده که بدون این‌که بدانم معنی این کار دقیقاً چیست، یک احساس مرموز و ممنوعی به من می‌داد که بعد از خواندن آن سعی می‌کردم کتاب را زیاد دم دست و جلوی دید خانواده نگذارم، حتی با وجود این‌که آن‌ها سواد خواندن و نوشتن فارسی نداشتند.

در این سر لاله‌زار در خیابان استانبول سینما سهیلا بود و در آن سرش، «پشت شهرداری». مشتری ماهنامه‌ی دانشمند بودم که نقشه‌ی ساخت رادیو و فرستنده بی‌سیم و این جور چیزها را چاپ می‌کرد که برای ساختن‌شان باید مقداری ترانزیستور و خازن و مقاومت می‌خریدم. جای فروش این‌ها هم «پشت شهرداری» بود. چندباری به آن‌جا رفتم و چیزهایی خریدم، اما هیچ‌وقت نشد رادیو بسازم. تنها چیزی که از این پشت شهرداری می‌خریدیم و خودمان می‌توانستیم بسازیم، رادیو گوشی‌هایی بود که مرکب بود از یک گوشی و یک سیم‌پیچ و سیمی که اگر به ناودون می‌زدی قشنگ رادیو را می‌گرفت. پشت شهرداری را زمستان‌ها یادم مانده که غروب‌ها که چراغ‌های مغازه‌ها تازه روشن شده بود و هوا خیلی سرد بود و زود باید خودمان را می‌رساندیم به اتوبوس خط ۱۰۸ که از توپخانه به طرف نادرشاه (میرزای شیرازی) می‌رفت و ایستگاه نادرشاهش نزدیک بود به خیابان سنایی که خانه‌مان بود. اتوبوس خط ۱۰۸ بود که ما را از دنیای اندکی خطرناک لاله‌زار به محیط گرم و امن خانه می‌بُرد. این‌ها همه به سال‌های آخر دوره دبستان برمی‌گردد، یعنی سال‌های میانی دهه‌ی چهل شمسی.

دبیرستان‌مان در مقایسه با مدرسه ابتدایی به لاله‌زار نزدیک‌تر بود. خیابان قوام السلطنه که تا چهارراه استانبول پنج‌شش دقیقه راه بیشتر نیست و از آن‌جا تا لاله‌زار هم همین قدر. اما در سال‌های آخر دبیرستان دیگر زیاد به لاله‌زار نمی‌رفتم. بیشتر سینماهای خیابان پهلوی (ولی‌عصر امروز) را می‌رفتم. و تنهایی، یعنی بدون عمو و دایی و … با دوستان. لاله‌زار مال سال‌های اول دبیرستان بود و بیشتر با یکی از عموهایم به آن‌جا می‌رفتم.

همین طور که گذشته‌ها را مرور می‌کنم می‌بینم لاله‌زار را انگار هم تجربه کرده‌ام و هم هرگز واردش نشده‌ام. با فاصله و از بیرون تجربه‌اش کرده‌ام. اما با وجود این جزئی است از آن احساس بیداری جنسی و احساس غیرقابل‌فهم و مرموزی که آن دوره را همراهی می‌کند.

در یک کلام لاله‌زار جای آبرومندی نبود، محل رفت‌وآمد اعیان و آدم‌ها فرهنگی مسلماً نبود، اما آن‌قدر هم بدنام نبود که نشود رفت. چهارراه استانبول فاصله‌ی چندانی با لاله‌زار نداشت و این چهارراه جای قهوه‌خانه‌ای بود که پاتوق پدر بود و جایی بود که برای عید پاک از آن‌جا ماهی می‌خریدیم و روبروش ساختمان پلاسکو بود که بورس پیراهن‌دوزها و پیراهن‌فروش‌ها بود که ما هم مشتری‌شان بودیم. تازه کوچه مهران و کوچه برلن هم که جای خرید لباس مادر و ما بچه‌ها بود، یک سرشان به لاله‌زار می‌خورد.

دیگر چه چیز یادم مانده از لاله‌زار؟ به حافظه‌ام فشار می‌آورم و ناگهان از اعماق انبوه خاطرات مبهم و برهم‌انباشته تصویر خانه‌ای در ذهنم شکل می‌گیرد در انتهای کوچه‌ی باریکی مقابل یکی از سینماهای لاله‌زار. دیوارهای کوچه آجری اما تقریباً سیاه‌اند. این‌جا یکی از بستگان پدر زندگی می‌کند. غریب است. هیچ ارمنی‌ای در این‌جا و در یک چنین جایی زندگی نمی‌کند. از کوچه که می‌گذریم، دکان‌دارها با کنجکاوی نگاه‌مان می‌کنند. از در که با فشار دست باز می‌شود می‌گذریم و وارد حیاطی می‌شویم که یک طرفش پله می‌خورد به تراسی که درهای دو اتاق به آن باز می‌شود و روبروی آن دیوار فروریخته‌ی حیاط است. در این دیوار پنجره‌های کارگاه کفاشی است که کارگرهاش از پنجره به ما نگاه می‌کنند. زیر پنجره‌ها تلی از بریده‌های چرم است که زیر باران سیاه شده‌اند و بوی چرم حیاط را گرفته است. داخل اتاق‌ها البته مرتب و ترتمیزتر است. خاله بزرگ و شوهرش و دخترهاش در این اتاق‌ها زندگی می‌کنند. گویا از بی‌چیزی مفرط به این جا پناه آورده‌اند و اجاره نمی‌دهند. شرمنده‌اند که در یک چنین جایی زندگی می‌کنند. چند سال بعد، با بزرگ شدن بچه‌ها و سرکار رفتن پدر خانواده، آن‌ها از این جا اسباب‌کشی می‌کنند به خانه‌ای در یکی از محله‌های ارمنی‌نشین آشنا.

داشت فراموشم می‌شد این تصویر و این خانه. توفان ذهنی‌ای که برای نوشتن این یادداشت درگرفت، آن را از زیر خروارها خاطره و یاد بیرون کشید و اکنون با نوشتنش در این‌جا گویی ماندگارتر شد. شاید روزی بروم و ببینم هنوز هست؟ گمانم کوبیده باشندش. آن کارگرهایی که از پنجره‌ها به این حیاط به این مهمانان ناهمخوان می‌نگریستند چه؟ اصلاً این بستگان پدر چطور این خانه را پیدا کرده بودند؟ اصلاً چطور آن لاله‌زار بدل شد به بورس لوسترفروش‌ها.

این یادهای پراکنده تصویر لاله‌زاری را که من تجربه کرده‌ام می‌سازند. اساساً تصویر ما از شهر و بناها و کالبد آن بسیار بسیار آمیخته به خاطرات شخصی است. آن چه شهر را نوستالژیک می‌کند همین است. و این برای کسانی که گذشته‌ی شهر را به چشم دیده‌اند و آن‌ها که فقط چیزهایی درباره‌اش شنیده‌اند، فرق می‌کند.

می‌بینم رسیده‌ام به لاله‌زاری که نه لاله‌زار فروشگاه‌های لوازم الکتریکی است و نه لاله‌زار رویایی نوستالژیک هزاردستان. و باز این سوال که چه چیز ما را جلب می‌کند به خواندن و نوشتن و فیلم ساختن درباره‌ی گذشته‌ی خیابان‌ها و گذشته‌ی شهرمان؟ در مورد ما که شهر پنجاه سال پیش را تجربه کرده‌ایم شاید کوششی باشد برای نجات شهری که دیگر نیست از فراموشی مطلق. از نابودی به معنای واقعی کلمه. چون تا وقتی که چیزی در یادها زنده است هنوز انگار کاملاً نمرده است. یکی از کارکردهای ادبیات (نوشتن) هم این است که مانع نابودی مطلق چیزها می‌شود.

اما برای دیگران، برای جوان‌ترها چه؟ آن‌ها که شهر قدیمی، تهران قدیم، لاله‌زار قدیم را ندیده‌اند که بخواهند از فراموشی نجاتش دهند. آن‌ها چرا به این گذشته دل می‌بندند؟ جواب شاید این باشد: کار به جایی می‌رسد که اکنونِ زادگاهت را دوست نداری، دلت می‌خواهد به جای دیگری بروی؛ به جایی که این‌جا نباشد. مهاجرت به سرزمینی دیگر. به «نه این‌جا». اما اگر این مهاجرت به هزار و یک دلیل ممکن نشد، به گذشته که می‌توان رفت. گذشته‌ای به همان اندازه خیالی که سرزمین‌های بی‌مساله‌ی دیگری که ما را به خود فرا می‌خوانند. شاید پاسخ پرسشی که در آغاز این نوشته مطرح کردم این باشد که این گذشته‌گرایی چیزی‌ست مثل مهاجرت. ترکِ اکنون به قصد برهه‌ی زمانی دیگری که به نظر می‌رسد همه چیز مطلوب‌تر و دلنشین‌تر بود. مهاجرت به «نه اکنون».

Be the first to reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *